14/ مهر/90- سفر شمال
صبح زود از خواب بیدار شدم...بابایی میخواست بخوابه...ماشینو داد علی آقا بابای پارسا آورد پمپ بنزینش که نزدیک خونه مادرجونه...اول رفتم پیش دایی جون و قرار بنگاه رو باهاش هماهنگ کردم...دوتا بانک و مخابرات برای تلفن خونه و سپس بنگاه...خونه رو دادیم اجاره و کلید رو تحویل دادم. حس خوبی نبود...اما خدا رو شکر دست آدمهای خوبی افتاد.. صبح هم چند دقیقه ای بردمت خونه دایی جون عباس...زندایی دیگه شکمش در حال ترکیدن بود..آخه دختر داییت کم کم دیگه باید بیاد. وقت یاومدی خونه مادر جون ادای زندایی رو در میاوردی و کمرتو کج میکردی و میگفتی زندایی نی نی داره... ما رو کلی خندوندی...دایی جون هم دنبالت میکرد و میگفت ادای زندایی رو درمیاری؟؟؟؟ برگشتم خونه ...