محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

14/ مهر/90- سفر شمال

صبح زود از خواب بیدار شدم...بابایی میخواست بخوابه...ماشینو داد علی آقا بابای پارسا آورد پمپ بنزینش که نزدیک خونه مادرجونه...اول رفتم پیش دایی جون و قرار بنگاه رو باهاش هماهنگ کردم...دوتا بانک و مخابرات برای تلفن خونه و سپس بنگاه...خونه رو دادیم اجاره و کلید رو تحویل دادم. حس خوبی نبود...اما خدا رو شکر دست آدمهای خوبی افتاد.. صبح هم چند دقیقه ای بردمت خونه دایی جون عباس...زندایی دیگه شکمش در حال ترکیدن بود..آخه دختر داییت کم کم دیگه باید بیاد. وقت یاومدی خونه مادر جون ادای زندایی رو در میاوردی و کمرتو کج میکردی و میگفتی زندایی نی نی داره... ما رو کلی خندوندی...دایی جون هم دنبالت میکرد و میگفت ادای زندایی رو درمیاری؟؟؟؟ برگشتم خونه ...
16 مهر 1390

13/ مهر/90

امروز صبح کمی با روزهای دیگه فرق داشت...باید زودتر بیدار میشدم تا بابابایی وسایل رو داخل ماشین میذاشتیم و امروز بعد دانشگاه یکسره میریم شمال... یک رب زودتر از روزهای دیگه حرکت کردیم و یکساعت و ده دقیقه زودتر رسیدیم...آخه اصلا ترافیک نبود...و مسیرمون هم امروز عوض شده بود... 6:50 دم مهد بودیم که هنوز باز نشده بود...کمی تو ماشین نشستیم و شما هم بیدار شدی و شیرتو خوردی و منتظری که بری پیش خاله سهیلا: با اومدن خانم سیفی ما هم رفتیم تو کلاست...کمی با هم توپ بازی کردیم... لباساتو که در آوردم گذاشتم کنارم تا ببرمش تو ماشین یهو اومدی گفتی مانی بذار اینجا ( یعنی تو کمد) و من از این انظباطت بوجد اومدم.....
16 مهر 1390

12/ مهر/90

صبح گلم بخیر. امروز چون هوا سرد بود دوست داشتی روسری که مهرناز بهت داده سرکنی...چقدر هم بهت میومد و وقتی منو بابایی دیدمت کلی دلمون ضعف رفت...البته بابایی بیشتر چون هم حجاب دوست داره و هم گفت چقدر شکل عمه هات شدی ....(؟؟؟؟) وقتی رفتم عکس بگیرم به شما گفتم که سرت رو بالا بگیری اما زیادی بالا گرفتی.... توی مهد هم خاله رویا و خانم سیفی کلی با روسریت حال کردن... هستی و پویا و هانا رو فرستادن کلاس بالاتر و وقتی شما هستی رو تو کلاسش دیدی رفتی تو  و فکر کردی که باید اونجا باشی...برات توضیح دادم و با من اومدی کلاس خاله رویا...یه توپ هم با خودت ازون کلاس آوردی.. بگمونم تا عصر اجازه ندی کسی روسری رو از سرت در بیاری ....
13 مهر 1390

11/ مهر/90

امروز اونقدر بی حوصله رانندگی کردم که پشت ترافیک، دنده عقب زدم به یه پراید و حواسم برگشت سرجاش!!چیزی نشد... این هم محیا سر صبح: قربون بچه داریت ... تا رفتی تو کلاس درسا اومد طرفت تا داداشیتو بگیره...دید بهش نمیدی چنگ انداخت تو صورتت..گفتم بچه از ننه اش هم حساب نمیبری....جداتون کردیم و بعد کلاس دیدم سر و صورتت زخمی...نگو این دعوا تا بعد از ظهر ادامه داشت و سهیلا جون میگفت هر دوتا همدیگه رو میزنین...ریحانه هم اون وسطها میاد دخالت کنه...هم میزنه و هم میخوره...قربون خروس جنگیهای کوچولو...کاش ازتون فیلم بگیرن بخندیم... وقتی رفتیم خونه همش بی حس بودم..اصلا حوصله نداشتم...کمی با خاله ندا و دایی جون راجع به خونه صح...
12 مهر 1390

10/ مهر/ 90

صبح دخترم بخیر... امروز دیگه عکست از نی نی وبلاگ برداشته شد. خوب بود کلی بازدید کننده داشتیم...سه چهار هفته ای بود...دست مدیریت درد نکنه... امروز صبح خیلی زود یعنی 6:30 راه افتادیم تا به ترافیک نخوریم و بابایی هم خیلی واسش زود بود و بقول خودش اگه پیاده میرفت جاجرود محل کارش میرسید واسه همین من و شما تنها اومدیم تو پارکینگ و من اونقدر عجله کردم که یادم رفت کمربند صندلیتو ببندم... و شما هرچی بهم مبگفتی من متوجه نمیشدم و فکر میکردم داری برای بابایی گریه میکنی...آخه تو راه پله نق میزدی که بابایی کفش بکوش بیا... حالا کله صبح کلی توضیح بده که چرا بابایی نمیاد....قربونت برم که اینقدر فهمیده ای و میدونی باید کمربندمونو ببندیم.... ...
12 مهر 1390

8/ مهر/90

جمعه خوب خوابیدیم و وقتی بیدار شدی دیدم بی علت آبریزش بینی گرفتی. تازه خوب شده بودی ترسیدم نکنه بینی ات با ضربه تحریک شده...یا شایدم آنتی بیوتیکتو زود قطع کردم... موقع صبحونه  هم نمیتونستی لقمه رو درست قورت بدی.. ترسیدم اما هنوز بابایی راضی نمیشد ببریمت جایی. میگفت ما تو بچگی ازین ضربه ها زیاد خوردیم...واقعا ازین فکراش اعصابم خرد میشه...مگه میشه مامان بزرگ نظری بده و بابایی به حرف دیگه ای قانع بشه؟؟؟؟ اونم پشت تلفن و از راه دور...فردا خودم میبرمت عکس بگیرم امیدوارم دیرنشه و زبونم لال لخته خونی گیر نکرده باشه... بعد از ظهر با خاله ندا اینا رفتیم شیان...آخه هوس کباب کرده بودیم شدید...رفتیم خونشون دنبالشون..آخه ماشینشون هفته بعد...
12 مهر 1390

9/ مهر/90

صبح ابتدا دست و پاهاتو که از دیشب کثیف خوابیدی شستم...از دیدن مهدت خوشحال شدی...چند تا عکس از دم مهد واست انداختم... تا مامانی وسایلشو از ماشین برداره و درشو ببنده خسته شدی...و شایدم از ترافیک شنبه صبح کلافه بودی...   و باز هم نی نی داداشی.. این لباسو 5 شنبه برات از جمهوری خریدم... عین همینو آنا جون هم داره.. تا بعد.... موقع تعطیلی مهد کمی با پرنیا سرسره بازی کردی  محیا در حال فرود و پرنیا در اوج: وای چقدر عکاس زیادن: لازم بذکره که من اینجا هم کار میکنم و هم سریع وبلاگتو بروز میکنم...اما تو قسمت کار مامان پرنیا، چون مامانهای وبلاگی سه تا بودن یعنی مامان درسا و ریحانه.....
10 مهر 1390

7/ مهر/90

روز دختر بر یکی یدونه خودم مبارک!!! آره همیشه مال من باش گلم...اما برای خودت زندگی کن!! دلم نمیخواست صبح زود بیدار بشم اما به مامان آنا قول دادم که بریم جمهوری، هرچند ساعت ده اما استرس کار خونه نذاشت زیاد بخوابم...کمی به کارام رسیدم و ده راه افادیم...آنا پیش بابا پدرامش موند و من و خاله متین و شما بدون ماشین خودمون رفتیم جمهوری... تو بی آرتی خوب بودی. خاله جون عسل اولین کسی بود که زنگ زد تو ماشین و روز دختر رو بهت تبریک گفت...کمی لباس خریدیم... و شما کم کم داشتی خسته میشدی و روی لباسها و هر گوشه که پیدا میکردی مینشستی... ...و کف زمین طبق عادت جدیدت دراز میکشیدی...دوبار جوراب شلواریتو عوض کردم....ا...
9 مهر 1390

6/ مهر/90

  صبحت بخیر ناناسی.. امروز سرم بشدت درد میکنه...دیشب هر سه خسته بودیم و تا صبح یکبار بیدار نشدیم و شما هم آب نخواستی....صبح تو خواب عمیق بودیم که زنگ موبایلم بیدارم کرد و بعدش با سردرد شدید بیدار شدم...الان هم که ساعت ده صبح شده هنوز فرقی نکرده... با اینکه صبحها نیم ساعت زودتر حرکت میکنیم اما همچنان ترافیک شدیده...  خوشا آخر هفته و خوشا خواب فردا صبح.... به هزارزحمت سوار صندلیت کردم آخه گریه میکردی که جلو بشینی: آوردمت توي خونه . اما دوست نداشتي بياي تو. ميرفتي بيرون و ميگفتي خدافظ و در رو مي بستي.   مجبور شدم به يه آقايي بگم كه آقا شما دزد هستيد....يهو آقاهه ترسيد از...
9 مهر 1390