محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

17/ اسفند/ 90

صبح ناناسم بخیر!!! صبح با سرو صدای من و بابایی که داشت غلنجمو میشکوند بیدار شدی ( من مطمئنم الان قربانعلی یه متلک میندازه). تا دم مهد هم بیدار بودی و تو ماشین هی میگفتی مانی تاب سرده بریم خاله بهاره.. من هم تاییدت کردم و پرنیا و مامانشو دیدیم که رد شدن.. گفتم آره مانی جون پرنیا هم الان میره تو کلاس.. دم در مهد که رسیدیم دیدیم پرنیا سوار تاب شده و خوشحال و خندون و من بعنوان یه مادر ضایع شدم.. سریع با بچه ها مشغول بپر بپر و بازی شدی.. روز خوبی داشته باشی گلم.. این هم برای روحیه دادن به دوستای خوبم که از اینترنت عکسشو برنداشتم از گل رو میز رئیسم عکس انداختم.. صبح که اومدم سرکار دیدم همکارم جلوتر از من داره میره.. سریع ...
23 اسفند 1390

16/ اسفند/90

صبح گلم بخیر.. صبح زود رفتم آزمایشگاه دم خونه تا نمونه بدم برای دکتر هفته بعدم.. شما هم بعد اتمام کارم با بابایی اومدی آزمایشگاه. هرچند کاملا خواب بودی... بابایی هم طفلکی خیلی دیرش شد.ما با ماشین سریع اومدیم اما اون خیلی دیر رسید.. دم مهد تحویلت دادم و اومدم سرکار.. امروز تصمیم گیری برای شهریه ها انجام میشه.. منتظر نتیجه جلسه ایم.. هیچی دیگه گفتن باز هم باید صبر کرد. ظاهرا یه سری از مامانها خوب حرف زدند... بگذریم!! سه اومدم دنبالت و کمی با بردیا الاکلنگ سوار شدین و بعد بردیا و مامانش راه کمی رو با ما اومدند و ازین بایت خوشحال شدی ووقتی که پیاده شدند شروع کردی به جیغ و گریه که بردیا بیاد خونمون... امان از عشق امان امان: ...
21 اسفند 1390

18/ اسفند/90

صبح بابایی سرکارش رفت و من هم قبل شما بیدار شدم و کمی لباسهای رفتن عید رو با خیال راحت جمع کردم. شما هم وسایلتو مرتب کردی تا عید ازشون استفاده کنی. ببین کیفتو کجا گذاشتی تاشهریار برنداره.. بعدش چون من وبابایی عیدیامونو گرفتیم، رفتم سراغ بانک و قسط و کمی بریز و بپاش.. تمام بانکها که قفل بودن..ظاهرا میگن یارانه ها رو ریختن و تمام سیستم بانکی هنگ کرده بود و چه صفهای طویلی رو ایستادیم و نشد کاری انجام بدیم. تا ظهر بگمونم یه هزارتومن جابجا نشد.. ( بنوعی کمی ضایع شدم)!!! اما از مواد بهداشتی فروشی دم خونه کلی خرید داشتم و اونم با دستگاه کارتخونش بالاخره موفق شد کمی پول برای منو و خودش برداره. من جمله یه باکس پوشک مولفیکس برات خریدم و...
21 اسفند 1390

13/ اسفند/ 90

سلام گلم علیرغم اینکه استراحت پزشکی داشتم اومدم سرکار تا به گزارش آخر سالم برسم.. هرچند کامپیوتر و بدتر از اون اکسل رو میبینم تا شقیقه ام سوت میکشه..امروز بابایی میاد دانشگاه واسه همین ماشین رو برد.. ما هم با خانم ن اومدیم..نزدیک دانشگاه یه ماشین از پشت بهش زد و طفلکی ماشین رو داغون کرد.. ما هم یه دربست گرفتیم و رسوندمت مهد و خواستم برم کمکش که گفت نه. و اومدم سرکار.. امیدوارم امروز ختم به خیر باشه..و همه مشکلات آخر هفته تموم بشه.. سرکار، کارم خیلی زیاد بود. کارآموز جدید هم کنارش اومده بود تا ساعت 1 جمع و جورش کردم و رفتم از بابایی پایین دانشگاه ماشینو گرفتم و رفتم پیش مامان درسا تا از دندونم عکس بندازه.. بعدش خانم دکتر تشخیص داد که...
16 اسفند 1390

14/ اسفند/ 90

صبح نازت بخیر گلم.. دیشب پوشکت نکردم و خوب خوابیدی..آخه اصلا شبها خیس نمیشی و این برای مراحل بعدی خوبه..این روزها هم خیلی پات زخم شده و مجبورم باز نگهت دارم.. وارد غم عظیم پوشک نمیشم که دلم خونه.. آخه چرا اینقدر علاقه ات به پوشک روز بروز بیشتر میشه.. شما که نزدیک مدرک دکتری بگیری...بخدا روم نمیشه بکسی بگم که هنوز میبندمت..بگذریم. ماشین خ نظری تو تعمیرگاست و صبح با ما اومد. شما هم تا دیدیش گفتی مانی خاله تصادف کرده ..مگه حالا حالاها یادت میره.. این روزها پویا هم مریضه و نمیاد مهد و شما میگی بابایی پویا تصادف کرده ماشین نداره بیاد مهد ..اما تصادف باباش 5-6 ماه پیش بود. . بعد تو راه خوابیدی.. یهو نزدیک دانشگاه خواب دیدی که یک...
15 اسفند 1390