محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/آبان/90

امروز برای بچه های آبان و آذر تو مهد جشن تولد گرفتن..چون چند روز دیگه محرم میاد و دیگه نمیشد تولد گرفت...شما هم شاد و شنگول بیدار شدی و اولش رفتیم آزمایشگاه!!! من خون دادم و شما کلی گریه کردی ونمیذاشتی خانمه آمپولم بزنه!! خانمه به شما شکلات داد و منم چون میخندیدم ترست ریخت... بعد با کلی ترافیک خودمونو به مهد رسوندیم و حاضرت کردم و با خاله بهاره رفتیم تولد...اینها هم عکسهایی که با گوشیم انداختم.. چه ذوقی میکنه محیا:   و بقیه تو ادامه مطلب:  شما با انگشتات فقط کیک میخوردی: نوش جونت عمو شهرام میزد و بچه ها میرقصیدن...آخه جشن عید غدیر هم هست: بچه ها اینهمه ص...
25 بهمن 1390

19/ آذر/ 90- تولد دوسالگی یگانه دخترم

19/ آذر/ ٨٨ دنیا صدای گریه کودکی را شنید که اینک تنها بهانه برای خندیدن ماست محیای گلم تولدت مبارک!!! دختر نازم !!!   نه در قالب پست و نوشته، بلکه در تمام روز و شب و ساعت و ثانیه های این دوسال، اثبات کردی که تمام زندگی من و بابایی هستی...   جشن میلادت را به پرواز می روم   دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها   آسمانی که نه برای من   نه برای تو   که تنها برای “ما ” آبیست . . .                دخترم، محیایم، زندگیم!!! شما تنها کسی هستی که با عصبانیتها و فریاد ها...
20 آذر 1390

19/ آذر/90

سلام دختر نازم.. صبح طبق معمول خواب بودی و دوست داشتم بیدارت کنم و از بابت دیشب ازت معذرت بخوام...اما دیدم فایده ای نداره...بعد از ظهر خواستم جبران کنم که الان از شدت سرما خوردگی و سر درد نای بلند شدن ندارم... امروز بعد از مدتها دستگاهمو درست کردند و از فردا کلی کارم زیاد میشه اما نمیدونم این سرما خوردگی کجا بود که اینقدر بیموقع تشریف آورد...از بابایی گرفتم و خدا کنه شما نگیری... امروز خانم دکتر عسگری (استاد دوره لیسانسم) با یه اس ام اس تولدتو بهم تبریک گفت... همونی که مثل مادربزرگ برات سیسمونی آورد و خوشحالم امروزو یادش بود...و هممین دلگرمیهاست که باعث میشه آدم عدم وجود یک سری رو احساس نکنه... خدا کنه رفتیم خونه دختر گ...
20 آذر 1390

17/آذر/90

 توان پا شدن از جامو نداشتم و تا نه صبح علیرغم اینکه بالا سرم بیدار بودی تو جام خوابیده بودم و میلرزیدم...بابایی هم که زنگ زد همینجوری بود... صبح که بیدار شدی گفتی مانی بیدار شو صبحونه بخوییم...محیا پنیر بخوره چاقالو بشه... من قربون حرف زدنت بشم که همه چی رو الحمدالله کامل میگی.. به بابایی هم زنگ زدی و گفتی که برات مای بیبی بخره و چقدر هم دوسش داری و خدا میدونه که ما کی میخواییم از شرش راحت بشیم...  کمی برای خودمون و شما سوپ جداگانه درست کردم... و ماهیچه بخار پز و دیدم خوشت اومد وخدا رو شکر خوردی...خونه و لباسها رو مرتب کردم و دلم ازینکه نمیتونم امروز پیش خانواده ام باشم گرفتست... کاش تعطیل نبودم...چکار میشه کرد...
19 آذر 1390

18/ آذر/ 90

و باز هم یه جشن تولد دیگه صبح هنوز حال بابایی بد بود و حتی تب شدید کرد... به زور از جاش بلندش کردم و فرستادمش درمانگاه دم خونه...من هم که نرفتم چون با وجود شما و تو این سرما بیشتر دست و پا گیر میشدیم...یه سرمی وصل کرد و خدا رو شکر بهتر شد... از طرفی خاله ندا زنگ زد که برای تولد شما امشب میان خونمون...من هم به کارهام رسیدم و شامی درست کردم و رفتم برای کیک... وقتی برگشتم...  دیدم بله خانم در حال آرایشه...اون هم با رژ لبی که با کلی گشتن از شمال تا کیش، بلاخره دم در خونه رنگ مورد علاقه ام رو تازه دیروز پیدا کرده بودم... بابایی هم مشغول دیدن فوتبال و با خونسردی ماجرا رو دنبال میکرد... کلی حرص خوردم و برد...
19 آذر 1390

15/آذر/90 - عاشورا

ازونجایی که دیشب دیر خوابیدم نفهمیدم که کی صبح شد؟؟!!! با صدای بچه ها که میگفتم دسته داره میره از خواب بلند شدم...ساعت 8:30 بود و من با یه عالمه کار واسه آماده کردن خودمو محیاچکار باید میکردم؟؟؟ با کمک  بچه ها شما رو آماده کردم و فرستادم و خودم هم دکمه های مانتومو تو راه بستم وچادرم رو تو خیابون سر کردم.. هر طوری بود باید به اول دسته میرسیدم و با گروه تعزیه  ازت عکس مینداختم...میانبر زدم و چیداشون کردم...( این شگرد بچگیهام بود)   گروه تعزیه منتظر گروه زنجیر زنان بود و یکجا ایستاده بودن  و فرصت خوبی بود تا عکسهامو بندازم... خیلی دوست داشتم تو دسته باباعلی هم بودیم و وقتی اول صف ...
19 آذر 1390

16/آذر/90

بابایی زنگ زد که نزدیکیهای ظهر برگردیم خونمون...مخالفت نکردم هرچند خیلی زود بود و کلی از تعطیلات مونده بود...آخه بابایی باید میرفت سرکار و از طرفی اگه ما میموندیم تو برگشتن به مشکلات زیادی بر میخوردیم... صبح کلی با مهرناز آخرین بازیهاتو کردی: این فاصله منو کشته: یه کم از کارهای شما تو این سفر بگم...ماشاله  که دیگه حسابی بلبل زبونی میکردی و همه یه شکم سیر از حرفات میخندیدن... مثلا دایی جون گفت محیا چی داری جواب دادی تل !!! پرسی به من میدی گفتی: شما که مو نداری ...اون هم حساس کلی دنبالت کرد و فشارت داد... دایی جون وحید و امین هم که حسابی سر بسرت میذاشتن...فرشاد دیوونه رو هم دیدی که تو خیابون عربده میکشید و...
19 آذر 1390

14/آذر/90

صبح زود مرجان و مهرناز اومدن تا بریم مسجد جامع  تجمع شیرخواران...هرچند که شما شیرخوار نبودی اما خوبه که از بچگی با این مراسمها اشنا بشی... پارسال هم اوردمت  و با لباس حضرت علی اصغر خیلی معصوم شده بودی و شما رو برای یکسال بیمه طفل شیرخوار حضرت علی اصغر کردم تا از تمام بلایا و نظر بد دور بمونی تا ایشاله سال دیگه که اگه عمری باقی باشه باز هم بیایم!!!!! این هم چند تا عکس ناز از دختر معصومم:   تا نزدیک ظهر اونجا بودیم و کلی نذری خوردیم.. بعضی از خانمها به شیر خوارها شیر و کیک و جوراب و ابون بچه و ... میدادن که برام جالب بود.. نهار رو خونه خوردیم و کمی استراحت و عصر رفتیم زنجیر ...
19 آذر 1390

13/ آذر/90

صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم و برای اینکه بابایی علی متوجه نشه، سریع یه سری از وسایل رو آوردم تو ماشین... آخه طفلک همش داره برام اثاث میکشه...از تهران یه چیزهایی رو میبرم شمال و ازونجا یه چیزایی رو میارم تهران... اصلا همیشه ماشین جای یه سوزن نداره دیگه.. اونم نفسش بند میاد 4 طبقه بدون آسانسور...تین سری یه میز پلاستیکی و کلی کتاب دوره دانشجویی و کامپیوترمو دارم میبرم تو انباری شمال بذارم...آخه الکی خونمو شلوغ کردم... امروز هم خ نظری با ما اومد. کل ماشین پر از وسیله بود داشت میترکید...یکی دوتا از مسافر های همیشگیم تو مهد منتظرم بودن..خ نظری گفت ببخشید امروز ماشینش جا نداره الان هم همه دارن اینجا آش میخورن..هرچند...
19 آذر 1390