محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

2/آذر/90 - کیش

صبح با خاله جونها سریع صبحونه رو خوردیم و ساعت 8 آژانس اومد و رفتیم فرودگاه و الان تو فرودگاهیم و منتظریم که سوار بشیم!!! برای شما هم بلیط Infant گرفتیم و بقول آقای مسوول بلیط فقط چند روز دیگه مهلت داری تا دوسالت بشه درواقع ایشاله تو سفر بعدی باید بلیط بخر!! موقع تحویل ساک کلی گریه کردی که چمدونهامون رو نبرند الان هم داری با خاله جونها تو سالن انتظار شیطنت میکنی...   سوار هواپیما که شدیم خیلی خوب بودی..ترس و در کنارش زیبایی مناظر رو بخوبی احساس میکردی و میگفتی مانی می اُشتیم !!! (می افتیم) دستاتو باز میکردی و شعر پرواز کنیم دوباره رو میخوندی...اولش با کمربند میونه خوبی نداشتی اما دیگه تا برسیم ک...
8 آذر 1390

6/آذر/90

صبح همه جا برفی و هوا خیلی سرد بود...خیلی زود راه افتادیم و ده دقیقه به 7 دم مهد بودیم که هنوز باز نشده بود...کمی تو ماشین نشستم تا اومدند...شما هم که کاملا خواب بودی... برگشتنی هم از دیدن برفها ذوق کردی... این هم کاردستی امروزت: تو خونه من به کارهای عقب افتادم رسیدم و شما پای تلویزیون بودی...مجبورم برات فیلم بذارم..اما میترسم برات خیلی ضرر داشته باشه...هرچند چیزهای خوبی ازشون یاد گرفتی... برات از کیش قمقمه خریدم و دارم کم کم عادتت میدم که توش شیر بخوری...آخه از شیشه پستونک بدم اومده دیگه.. شب هم از خستگی ده خوابیدیم... ...
8 آذر 1390

4/آذر/90

امروز جمعه است..این هم دو دخمل خوشگل: هرچند اگه میذاشتی موهاتو شونه کنم خوشگل تر میشدی..اما همیشه موهات بلوشوووو بود.. کلی تصمیم گرفتیم تا کجا بریم...خاله فرزانه پارک دلفینها رو پیشنهاد داد..اما به قیمتش نمیارزید...تصمیم گرفتیم بریم تو پیست ساحل دوچرخه سواری.. تو این هوای عالی بهاری چقدر چسبید خداییش: البته شما ترک سه چرخه خاله جون سمانه نشستی چون دوچرخه بلد نبود برونه: البته واسه اینکه دلت خوش بشه اومدم سواریت دادم:   بین راه به یه پارک کوچولو برخوردیم که شما دلت خواست بازی کنی...هرچند تایم کرایه دوچرخمون میگذشت، اما خوشحالی شما برای من مهمتر بود... ...
7 آذر 1390

3/آذر/90

امروز پنجشنبه و روز تعطیل خاله فرزانست...گفتیم باشه خونه و استراحت کنه و به کاراش برسه   صبحت بخیر نازگلم: و شروع کردی به شیطونی: و تماشای تلویزیون: منتظر صبحونه ای:  و خودمون با تاکسی رفتیم بیرون... اول مرکز تجاری کیش. و چند تا عکس از مروارید تو صدف: حودمونیم!! همه جا یه تکه نون دستته و تا تموم میشد میگفتی مانی نون خالی میخوام:    تو بازار خوابت برد و گذاشتیمت رو یه تخت:   برات کوله کیتی و کلی پاستیل و شکلات ( برای سوغات) خریدم:  و برای نهار رستوران دریایی عمو اکبر رفتیم...غذ...
6 آذر 1390

30/آبان/90

امروز صبح خدا رو شکر همه چی به روال قبل برگشته بود...بابایی ماشین رو درست کرد و گذاشت تو پارکینگ، و به ما تذکری داد که اگه دیگه پنچر کردیم روش راه نریم تا خرج ده هزار تومنی رو تبدیل به 300 هزار تومن نکنم ... من هم گفتم اگه خدا بخواد چشم امروز هم از یک مسیر جدید اومدم و زود رسیدیم و شما تا 8 صبح که تو مهد بودم هنوز خواب بودی...هوا هم خوب شده امروز و من هم علاوه بر کارم، یه سری مشغله هماهنگ کردن بلیط و واریز پول و تلفن به خاله فرزانه و ...داشتم و خدا رو شکر همه چی ok شده و مرخصی ام رو گرفتم که ایشاله چهارشنبه عازم کیش هستیم و تا شنبه...هرچند کمه اما میدونم خونه خاله فرزانه و دخملش آیاتای حسابی خوش میگذره...مخصوصا خاله جون س...
1 آذر 1390

29/آبان/90

سلام صبح دختر نازم بخیر!!!! امروز دیگه همت کردم بدون ماشین بیایم تا بابایی ببرش تا لاستیکهای نو اش رو بندازه...این هم از دسته گلهای من که هفته پیش رفتم رو یه تکه آهن و لاستیک نواش رو پاره کردم... از شانس ما بارون شدیدی اومد و بابایی تا دم سرویس رسوندمون..بعدش هم که خواب بودی اما وقتی پیاده شدیم تا دم مهد بارون و شما هم خواب و با اونهمه لباس..  وااای یاد مامانهای دوستات افتادم که هر روز مجبورن این وضع رو تحمل کنن.. تا برگردم هنوز خواب بودی و من هم که چلاخ شدم . عضله پشتم گرفت...خیلی شل و ولیم ها... یعنی چی مادر پک پکی..اصلا از خودم خوشم نیومد... روز خوبی داشته باشی...بوووس ساعت سه که بیام دن...
30 آبان 1390

28/آبان/90

صبح با کمک بابایی و اعمال شاقه داروهاتو خوردی و تا دم مهد خواب بودی...دوبار تو مهد تعویضت کردم.....خدا کنه مریض نشده باشی...شاید هم از بدغذاییت تو شمال باشه...حتی گفتی دلم درد میکنه...خدا به دادم برسه...منتظرم ساعت سه ببینم بهاره جون چی میگه... این کلاستو هم خیلی دوست نداری...خدا کنه عادت کنی... من و بابایی دوستت داریم هزارتا و دیشب با بابایی راجع به همین قضیه صحبت میکردیم..که چطور یکسری آدمها از بچه هاشون میگذرن و جدا میشن ازشون...با ذره ذره وجودم حس میکنم که محیا یعنی زندگی!! دم مهد اولین کاردستیتو که با کمک خاله بهاره درستش کردی رو گذاشته بودن...خیلی خوشحال شدم اما شب از بس اذیت کردی یادم رفت به بابایی نشون...
29 آبان 1390

24/ آبان/90- روز عید غدیر

عید غدیر مبارک!!!! صبح عید من از کسالتم همش خواب بودم و شما سحرخیز با خاله جون رفتی خونه سیده ها عید دیدنی...شنیدم کلی شیرینی و شکلات خوردی. خدا به ما رحم کنه... من هم حوالی ظهر یه سری خونه سادات جون زدم که دقیقا بغل خونه مادرجون بود...حتی وقتی مادرجون اینا سر خاک خاله جون گل و شیرینی بردند حوصله نداشتم برم... تا عصر که با چک و لگد خاله جون عسل از خواب بیدار شدم . تا بریم خونه کیمی جون و زندایی فاطمش که سید بودند...اونجا رو خیلی دوست دارم..خونه خاله همه جمع بودن بعد تموم شدن مراسم عزاداری بابای عاطفه، فرصت خوبی بود تا کنار هم جمع بشیم و بخندیم و کمی حال و هواشون عوض بشه...کلا با دیدن من همشون شاد میشن...ما ...
28 آبان 1390

26/آبان/90

امروز تصمیم گرفتیم که برات خونه مادرجون تولد بگیریم..آخه سری بعد که میایم عاشوراست...صبح که با بابایی دنبال کارهای ماشین بودیم برات یه کیک کوچولو خریدم و بقیه هم که چند روزه کادوشون آمادست... بعداز ظهر با مهرناز رفتین حموم آب بازی و کلی خوش گذروندین... عصری سالگرد دخترعموم بود. شما پیش مهرناز موندی (چون تازه حموم بودی) و من هم رفتم سر خاکش و هم سر خاک خاله جون زهره...خیلی ناراحتی کردم و سرم بشدت درد گرفت...دختر عموم فاطی دقیقا شش ماه از خاله جون کوچیکتر بود و دقیقا شش ماه بعد خاله جون با یه سرطان کوتاه مدت فوت کرد و یه پسر 7 ساله داره...خدا بهشون صبر بده... مادرجون هم شب آش رشته پخت و همه بودن جز سحر و سنا جون که رفته بودن عروسی...
28 آبان 1390