26/آبان/90
امروز تصمیم گرفتیم که برات خونه مادرجون تولد بگیریم..آخه سری بعد که میایم عاشوراست...صبح که با بابایی دنبال کارهای ماشین بودیم برات یه کیک کوچولو خریدم و بقیه هم که چند روزه کادوشون آمادست...
بعداز ظهر با مهرناز رفتین حموم آب بازی و کلی خوش گذروندین...
عصری سالگرد دخترعموم بود. شما پیش مهرناز موندی (چون تازه حموم بودی) و من هم رفتم سر خاکش و هم سر خاک خاله جون زهره...خیلی ناراحتی کردم و سرم بشدت درد گرفت...دختر عموم فاطی دقیقا شش ماه از خاله جون کوچیکتر بود و دقیقا شش ماه بعد خاله جون با یه سرطان کوتاه مدت فوت کرد و یه پسر 7 ساله داره...خدا بهشون صبر بده...
مادرجون هم شب آش رشته پخت و همه بودن جز سحر و سنا جون که رفته بودن عروسی..شما هم کمی سرما خوردی و سرحال نبودی اما کم کم با دیدن کیک و کادو خوب شدی...هرچند این تولدها کوچیک و بهونه ای برای شاد کردنته اما قول میدم سال دیگه مثل پارسال یه تولد مفصل برات بگیرم...امسال زمانش به بد موقعی خورده و به احترام امام حسین نمیشه حتی این جشنهای کوچیک و هم برگزار کرد..اینهم عکساش:
اینجا بالاخره یه گیره ای به موهات زدم...اصلا نمیذاشتی:
بچه شکلات نخور مریضی آخه:
این عروسک رو هم زندایی فاطمه برای شما خریده:
اینم لباسیه که خاله جون عسل برات دوخته...خیلی خوشگل شده..
وقتی روسری سر خودمو دخترا گذاشتم همه فهمیدن که میخوام این عکسها رو تو وبلاگ بذارم:
این بر و بچ شامل مهرناز ( دختر خاله) - امین جون ( پسر دایی تریپ) - محیا جونی - دایی جون وحید- مرجان ( دختر خاله) - خاله جون وحیده - مانی و علیرضا (پسر دایی) میباشند:
مانی جاشو با احسان ( پسر دایی) عوض کرده:
شب خوبی بود گلم..ایشاله سومین تولدت رو تو خونه خودمون و سه تایی دقیقا شب تولدت میگیریم...فعلا از بس کادو گرفتی هر روز بد عادت و لوس شدی و فکر میکنی همه وجود دارن تا برای شما چیز میز بخرن...ازین خبرها نیس گلکم...