12/آبان/90
امروز صبح تو دانشگاه کلاس داشتم و ازونجایی که 5 شنبه ها مهد تعطیله با قرار قبلی قرار بود پیش بابایی بمونی...اما صبح با من بیدار شدی و منم برات یه فیلم گذاشتم. اما موقع رفتنم کلی گریه کردی... تو کلاس همش دلم پیشت بود آخه بابایی هنوز نخواسته که یاد بگیره چطور سرگرمت کنه...به هرکی جز اون بسپارمت میتونه واسه چند ساعت نگهت داره..اما اون از ترس زیاد مسوولیتش یادش میره که باید چکار کنه و دست و پاشو گم میکنه...این هم از شانس من... ساعت ده بود که دیگه قاط زد و زنگ زد و اس ام اس که داره میبردت خونه دختر عمه... وووواااای الان چی میخواد برات بپوشه؟؟؟ جای چند تا لباس رو بهش آدرس دادم اما بدون کلاه و موهای شونه نشده و صورت نشسته، بردت...کاش حوصله...