محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

12/آبان/90

امروز صبح تو دانشگاه کلاس داشتم و ازونجایی که 5 شنبه ها مهد تعطیله با قرار قبلی قرار بود پیش بابایی بمونی...اما صبح با من بیدار شدی و منم برات یه فیلم گذاشتم. اما موقع رفتنم کلی گریه کردی... تو کلاس همش دلم پیشت بود آخه بابایی هنوز نخواسته که یاد بگیره چطور سرگرمت کنه...به هرکی جز اون بسپارمت میتونه واسه چند ساعت نگهت داره..اما اون از ترس زیاد مسوولیتش یادش میره که باید چکار کنه و دست و پاشو گم میکنه...این هم از شانس من... ساعت ده بود که دیگه قاط زد و زنگ زد و اس ام اس که داره میبردت خونه دختر عمه... وووواااای الان چی میخواد برات بپوشه؟؟؟ جای چند تا لباس رو بهش آدرس دادم اما بدون کلاه و موهای شونه نشده و صورت نشسته، بردت...کاش حوصله...
22 آبان 1390

17/ آبان/ 90

امروز با اینکه اواسط آبانه برف شدیدا شروع شده طوری که ماشین رو وسطهای دانشگاه پارک کردم و نشد تا دم درش بیام... ساعت 6 و بیست دقیقه راه افتادیم و 8 رسیدیم... اینجا زمستوناش طاقت فرساست و من نمیدونم الان که پاییزه و راهها صعب العبوره زمستون چیکار کنیم...لباسهای زمستونیتو تنت کردم و چون نو بودن اولش بسختی قبولشون کردی اما بعدش خوشت اومد!!! با چه مکافاتی ماشینم و پایین پارک کردم و پیاده تا دم پژوهشکده اومدم... اما خوشحالم شما جات گرم و نرمه.. بسختی ماشینو تا دم مهد آوردم پایین. بسختی بغلت کردمو آوردمت دم ماشین:  بعدش رفتیم پمپ بنزین تا باک روپر کنیم که اگه تو خیابون موندیم سردمون نشه.....
21 آبان 1390

14/آبان/90

ازونجاییکه با ناراحتیهای بابایی و بی حوصلگیش آخر هفته خوبی رو نداشتیم، شروع هفته خوشحالم کرد...تو مسیر همش دعا میکردم و آرزو...ایشاله هفته خوبی رو شروع کرده باشی گلم... خیلی دوست دارم مرخصی حسابی بگیرم و اینهفته بریم شمال...تا ببینیم کارها چطور پیش میره...آخه کلاس آخر هفته رو چکار کنم؟؟؟ شما هم که کاملا خواب بودی... دوستت دارم عشق کوچیک من!!!امروز خیلی خیلی دلم برات تنگ شد طوریکه چند بار بغض و گریه کردم...اما چون همکارم نبود نیومدم بهت سر بزنم...امیدوارم وقتی بهت رسیدم خوب خوابیده و خوش اخلاق باشی تا برام بخندی و مانی غمهاشو فراموش کنه... با کلی عشق اومدم دنبالت..خیلی شاد بودی کلی هم خاله ها میگفتن...
18 آبان 1390

15/آبان/90

امروز صبح باید میرفتم آزمایشگاه چون چند روز دیگه نوبت دکتر دارم اما اگه در خونه میرفتم دیر میشد و به ترافیک میفتادم...حوصله هم ندارم واسه درخواست یکساعت مرخصی به ده نفر جواب بدم...موکولش میکنم به هفته های بعد.... صبح که کاملا خواب بودی اما در ماشین موقع پیاده شدن در ماشین خورد به لبت و بیدار شدی و کلی گریه کردی... اما با دیدن دوستات شارژ شدی و منم کلی ازتون عکس انداختم...صدفی هم بعد مدتها اومد...دلمون واست تنگ شده یود خانمی:   ما هر کاری کردیم این ریحانه خانم بشینه نشد: صدفی اونجا چی میخوای؟؟؟ این هم از ریحانه وروجک: اینجا چه خبره؟؟؟ زودتر از روزهاي ديگه اومدم دنبالت ...
18 آبان 1390

16/آبان/90 روز عيد قربان

صبح سعي كردم دير بيدار بشيم....تا عيد كم رنگ و رو تر بشه..باز هم تلفنها و دلداري دادن ها...آخه خيلي تنهايي حس بديه... محياكل خونه راه ميره و مسواك ميكنه...من هم واسه اينكه زمان بيشتري وقف مسواك زدن كنم همين كار و ميكنم: محيا در حال خوردن صبحونه: بالاخره گذشت و الان كه  مينويسم شما خوابيدي و بيدار كه شدي ميبرمت بيرون كمي دور بزني... آنا جون هم كه نيست آدم دلش بيشتر ميگيره...اگه بود كمي با هم بازي ميكردي چون خيلي دوسش داري...بيرون هم خيلي سرده و نميتونم زياد بگردونمت...   خیلی بیرون سرد بود برای اینکه بهت بگم دربست در خدمتتم ازت پرسیدم مامانی دوست داری کجا بریم؟دوست داری چی برات بخرم؟؟؟ گفتی بریم ...
18 آبان 1390

11/ آبان/90

صبحت بخیر ناز دخترم... امروز دم مهد از خواب بیدارشدی...شیرتو رویا جون گرم کرد و خوردی..تبسم نوه خاله سهیلا هم اومده بود و انگار نه انگار که روز اولشه...شما هم بغل رویا جون رفتی و بمن میگفتی خدافس...قربونت برم که جنت پریده... اینجا میگی خاله شیر بده، امیرعلی میگه آب بده...به رویا جون گفتم خدا به دادتون برسه...چی میکشید ازین بچه ها: محیا داره با یک ذره آب بازی میکنه... وقتی که رفتیم خونه غذاتو دادم و آماده ات کردم تا ببرمت خونه دختر عمه تا من و مامان آنا بریم 7 حوض خرید..اونا هم فردا میرن شمال. خوش بحالشون من هم خیلی دلم برای خونواده ام تنگ شده. بخصوص که عید قربان هم اونجا صفایی داره... اینجا ...
14 آبان 1390

8/آبان/90

واااي از امروز اصلا نميخوام بنويسم...كاش رمز ميذاشتم تا دوستام از خوندن اينهمه بدبياري من حالشون بد نشه..اما دلم نيومد... صبح زود تر بيدار شدم تا پمپ بنزين برم...همه چي خوب بود..خودم آماده بودم و اومدم به كارهاي شما برسم كه ديدم زير دلم كمي تير ميكشه...كمي صبر كردم ديدم بدتر شد...بابايي با صداي ناله ام بيدار شد و گفت كمي دراز بكشم...همانا و تا ساعت 8 از مسكني كه به تجويز سولماز جون مامان پرنيا خوردم خوابيدم و شما هم همينطور...طفلك بابايي كارش دير شد.. ساعت 8:30 گفتم بهترم برم سركار...بابايي مخالفت كرد...اما رفتم چون تو اين شرايط مصلحت نبود غيبت كنم.... با هزار دلهره كه وقتي رسيدم چي ميشه با اون ترافيك سختي كه بخاطر بارون چند برا...
11 آبان 1390

10/ آبان/90

امروز روز مهم  و خوبیه..بابایی از صبح سرکار نرفت تا با ما بیاد دانشگاه و بعدش شما رو بذاریم مهد و با هم بریم کرج پژوهشگاه مواد و انرژی تو دعوت ستاد نانو برای گرفتن جایزه. خیلی خوب بود و من کلی موقع تحویل جایزه از خودم ذوق در کردم:یک لوح تقدیر و تندیس که اسمم روش بود و کارت هدیه به مبلغ 300 هزار تومن...دستشون درد نکنه...کاش 400 ت بود تا باهاش دوربینی رو که دوست دارم بخرم...شوخی بود همینشم خوبه... من هم همشو گذاشتم کنار عکست تو اتاقم: این هم من تو سمینار: البته بعدا عکسهایی که خودشون برامون گرفتن میذارم...آخه بابایی داشت فیلم میگرفت و نشد زیاد عکس بگیره.. ایشاله تو موفقیتهای د...
11 آبان 1390
1