محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

19/خرداد/91

امروز دوسال و نیمت تموم شد. من فدات بشم عروسک قشنگم.. روز تعطیل خوبیه. ساعت 7 از خواب بیدار شدم و لباسها رو جابجا کردم و کمی هم کارهای بی سرو صدا رو انجام دادم تا 9 که شما بیدار شدین. تو خونه خاک نسشته بود رو وسایل این هوا. تو گردگیری کمکم کردی.. جارو کشیدم و افتادم تو آشپزخون. همیشه درست کردن اولین وعده غذا زور داره.. محیا تو خونه با لباس باباش عروس شده: الان هم نهارتو که سبزی پلو ماهی گذاشتم خوردی و با باباعلی از تو موبایلم داری شنگول و منگول میبینی تا بلکه خوابت ببره..آخه تنهایی از آقا گرگه میترسی.. اولویه شبم رو هم تا حدودی آماده کردم. تا بیدار بشیم و بریم یه دوشی بگیریم و برای دیدار با شهریار بریم پارک پلیس!...
21 خرداد 1391

17/ خرداد/91

صبح برای انجام کاری بسمت دانشگاه بابل راه افتادم و اونجا با کارشناس آزمایشگاش یه گپی زدیم و بعدش به بابایی زنگیدم که کجاست تا بیاد دنبالمون تا بریم خونه مامان بزرگ. باباعلی هم که تو کارهای باغ به مامان بزرگ کمک کرده بود و خسته بود و از طرفی مامان بزرگ هم برای دیدن پدرش رفته بود، دیگه نیومد دنبالمون و مهرناز اومد خونه مادرجون تا دشما از رو از گریه بعد رفتن خاله جون وحیده و من نجات بده. آخه خاله جون هم رفته بود دانشگاه تا به گیاهان مزرعه شون آب بده..(خاله جون وحیده مهندسی کشاورزی میخونه) دیگه هر چی دلت میخواد از تو مغازه بر میداری. بی حساب و کتاب.. و پاستیلها و اسمارتیسهای رنگاوارنگی که غروب ها ملاقات کنندگانت برات میارن. دیگه تا خال...
20 خرداد 1391

18/ خرداد/91

صبح تو خونه مادرجون همش دراز کش و لحظه های آخر تنبلی و مفت خوری رو با تمام وجود لمس میکردم. یهو حجم کارای سرکار و خونه یادم اومد. واااای اثاث کشی!! تا 4-5 غروب هم با اومدن باباعلی از خواب بیدار شدم. دیگه 5:3 غروب بود که راه افتادیم.  تازه داشت کنسل میشد. آخه بابایی گفت فردا صبح زود. با وجودیکه امشب همه خونه مادرجون جمع بودن ترجیح دادم غروب حرکت کنیم. سر صبح حالم خیلی بد میشه. تازه تا راه میفتادیم ظهر میشد و گرما اذیت میکرد.. موقع خداحافظی به همه گفتی دیگه دوستتون ندارم. میخوام برم شهریار بریم پارک. بمیرم برات که با گوشت و پوستت درک کردی که قضیه چیه.. دم مغازه دایی جن تا خداحافظی کردیم خوابیدی و دم اذان مغرب امامزاده ...
20 خرداد 1391

15/ خرداد/91

  امروز روز پدره. این روز رو به همه تبریک میگم. مطالب زیبایی رو تو پست پارسال گذاشتم که تو چند پست قبلی آدرسشو گذاشتم  6صبح وسایلم رو جمع کردم و تو ماشین گذاشتم. زنگ زدم باباعلی که بیدار بشه. اما گفت حسش نیست.. (شیرازی بازی) من هم وسایلو برگردوندم تو اتاق.. و کمی خوابیدم و برای امروز برنامه ریزی کردم.   اولش رفتم برای دوستت پرنیا یه زنبیل بخریم تا جوراب شلواریشو بذاریم توش و بهش بدیم . تولدش چند روز گذشت. ماشاله مامان خوش سلیقه اش از بس براش همه چی میخره آدم میمونه براش چی بگیره.. گفتی که من هم بیاد. میدونستم که علیرغم اینکه یه دلش روداری مجبورم برای شما هم بخرم. چون قضیه مثل گل دیروز میشد.   ...
20 خرداد 1391

16/ خرداد/91

صبح بابایی اومد خونه مادرجون و ما هم ماشینو برداشتیم و رفتیم بانک . شما و مهرناز و خاله جون وحیده هم اومدین. یه سری هم به خیاطی زدم تا آخرین کارهامو تحویل بگیرم و تسویه حساب کنم. بابایی بعدش یه زنگی به شرکت زد و گفت هنوز کارشون درست و حسابی راه نیفته و میتونه تا آخر هفته نیاد. من هم از خدا خواسته زنگ زدم دانشگاه و مرخصی تا آخرهفته رو رِدیف کردم. دوباره همه از ته دل ذوقیدن..مخصوصا خاله جون ناز (بقول خودت) که شدیدا بهش وابسته شدی و منو بخاطرش میفروشی. ازین ذوقید که میتونست چند روز دیگه تو آغوشش بخوابی.. بعد کمی استراحت بابایی رفت چوبست و ما هم که با دختر خاله هامو زنداداشای باحالش برای پارک هندونه هماهنگ کرده بودیم، خوردنی برداشتیم و ...
20 خرداد 1391

14/ خرداد/91

از امروز چی بگم که فقط خیلی خوش گذشت.. صبح زود با یه مینی بوس کرایه ای بسمت بلیرون حرکت کردیم.. هرچند تعداد 15 نفر بودیم اما خیلی خوش گذشت. دوست داشتیم بیشتر باشیم اما خیلی ها نتونستن بیان.. عصری هم بارون گرفت و 5 برگشتیم خونه.. بستنی تو راه هم خیلی چسبید.. چندتا عکس:  و غروب و بارون: دوشی گرفتیم و علیرغم خستگی فراوون  رفتیم خونه مامان بزرگ. دسته گلی سر خاک بابابزرگ بردیم ( البته ازش خوشش اومد و نمیذاشتی بذاریمش سرخاک) گفتی مال خودمه میخوام عروس بشم!!! و شام خونه عمه فاطمه موندیم. بعد شام هم برگشتیم خونه مادر جون تا صبح بسمت تهران حرکت کنیم.. و جند تا دیگه: ...
20 خرداد 1391

13/ خرداد/91

صبح که خوب خوابیدیم. امیدوارم بقیه کسایی که چششون به خوابیدنهای صبح ماست ازین تعطیلات بهترین استفاده رو کرده باشند.. دیگه نزدیک ظهر بود که محمدحسین و مادرش همراه با پدرش و باباعلی اومدن خونه مادرجون!!! شما هم خونه مهرناز اینا بودی.  و بابایی و عمو رضا بهمراه بقیه ( بچه های عمو کله پوک) برای نهار سمت دریا رفتن و محمدحسین و شما پیش خاله جون موندین و من و مامانش به آرایشگاه و خیاطی خاله جون رفتیم..تا برگردیم سه بعداز ظهر شد و شما و محمدحسین نمی ساختین و اون هم طفلکی از گشنگی  و خواب و از دست شما زد زیر گریه.. یه جا تو خیاطی محمد حسین زد در گوشت یهو از دستش عصبانی شدی و گفتی : گوشم خون اومد بیچاره!! و اونقدر با عصبانیت گفت...
20 خرداد 1391

12/ خرداد/91

صبح زود بدون اینکه بازار بریم رفتیم خونه مامان بزرگ. نهار رو اونجا بودیم و محمد حسین اینا هم اومدن. کلی با بچه ها بازی کردی و بهت خوش گذشت. اما به من اصلا. چون اصلا حوصله این تیپ مهمونهای پیش خود ناحسابو ندارم....  کلی هم با بع بعی ها بازی کردی و با یه چوب دنبالشون میکردی. امیرحسین هم که یکیشو بغل کرد. بقول عمه فاطمه عجب چوپونهای خوشگلی.. من هم عصری برگشتم خونه پدرجون. غروبتر هم با بچه ها رفتیم پارک هندونه.. ...
20 خرداد 1391