محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

خاله جون اومده

ماه مبارک رمضان بر همه مبارک باشه. چه اونایی که روزه میگیرن و چه اونایی که نمیگیرن. بالاخره مزه اش به کام همه میرسه.. عزیزم دیروز خاله جون اومد تهران و من هم زودتر تعطیل کردم و رفتیم دنبالش. بعد یکراست برگشتیم دانشگاه و رفتیم استخر. هر چند تو ماه رمضون هم استخر بازه اما واسه ما آخرین روز بود. درسا و آرشیدا هم بودن و کلی ازینکه دستتو ول میکردی و تنها میتونستی شنا کنی خوشحال بودی و دوست داشتی به خاله جون نشون بدی.. خاله جون هم از بوفه بالا تشویقت میکرد و کلی ذوق میکردی. امروز هم کنارش خوابیده بودی و ما اومدیم سرکار. هرچند سروقتت بیدار شدی و چشای نازتو باز کردی و دوباره خوابیدی.. کاش میتونست زیاد پیشمون بمونه تا روزه داری برا...
19 تير 1392

روزهای گرم تابستانی

ماه مبارک رمضان نزدیکه و من از امروز اگه خدا بخواد میرم به استقبالش.. یاد ماه رمضون پارسال افتادم. گرما و طولانی بودن روزها و کلافگی من خیلی اذیتت کرد. بخصوص اینکه تایم کاری کم میشه و ما زودتر میریم خونه و تا ساعت نه شب که افطار بشه نه میتونم ببرمت بیرون و نه بعد افطار میشه جایی رفت. خیلی سخته خدا توانشو بما بده انشاله.. دیروز با ریحانه رفتیم استخر و خیلی بهت خوش گذشت. بعد مدتها تازه از من جدا شدی و خودت مسافتهای طولانی قورباغه ای تو آب شنا میکنی و خیلی ازین قضیه خوشحالی. هم برای بابایی تعریف کردی و هم واسه خاله پریسا.. امیدوارم بتونم خودم کمی راهت بندازم تا بعد بفرستمت آموزشی.. - کلاس اسکیت آناخانومی هم شروع شده و من منتظرم ببینم ...
18 تير 1392

استخرپارتی

امروز خاله های مهربون استخر بادی رو پر میکنن تا برید توش و کیف کنین. اما از دیشب فکر میکردی که قراره برید استخر دانشگاه..چندین بار هی گفتی: مانی یادت نره جلیقه و بازوبندمو برداریها.. فهمیدم که چه ذوقی داری. هی به بابایی میگفتی که نمیبریمت استخر آخه باباها اجازه ندارن بیان و ما واقعا فکر میکردیم میرید استخر و بابایی کلی نگرانت شد. همین الان هم یه اس ام اسی بر این مبنا داد. کلا هر کاری ما بخواییم بکنیم و شما دوست نداشته باشی میگی من اجازه نمیدم اما خودت کلا واسه هرکاری نیاز به اجازه نداری. چند روز پیش هم دم بازی تو مهد جلوی بابای دانیال بمن گفتی: ب ی ت رب ی ت کلی خجالت کشیدم و ایشون هم گفتن دانی هم به ما میگه بی ادب. من...
15 تير 1392

یه هفته قبل ماه رمضون...

یادمه پارسال اینموقع با عمه و یه کارگر خونه رو ترکوندم و کردمش دسته گل..اما امسال اصلا حسش نیست.. دلم خیلی میخواد عوض کنیم و یه تغییر روحیه ای بدیم اما جابجایی هیچی، رمق زیادی میخواد بنگاهها رو گشتن... واسه همین سعی کردم خونه تکونی دل رو انجام بدم که بسی آسانتر از خونه مسکونیمونه .. این هم یه عکس از نازترین دختر دنیا:   بعد برگشتن از شمال (هفته پیش) هی رفتیم مهمونی.. اولش خونه عمه و دیدن بهار گوگولوی 50 روزه. چون وسط هفته رفتیم و شب دیر برگشتیم، تا آخر هفته همش تشنه خواب بودیم.. آخر هفته ای هم با آنایی و مامانش یه سر بیرون چرخ زدیم و البته یادم رفت عکسی بندازم و چه ها نکردید تو پیتزا سفیر و باکلی خواهش و تمن...
15 تير 1392

فرمایشات..

تو ماشین آهنگ پخش میشد: هنوزوقتی میاد بارون، با اینکه چتر دارم خیسم!! چون از اینکه پیشم نیستی، تو بارون اشک میریزم. پرسیدی مانی! کی پیشش نیست؟ گفتم دخترش. محیاش.. گفتی پس مامانش شی؟؟؟!!! (چی؟؟).. . از دست شما ها که همه چی رو با این سن کمتون میفهمین.. دیشب موقع خواب با خودم گفتم نکنه 40 سالته و من نمیدونم.. پرسیدم از همه بیشتر کیو دوست داری.. گفتی تو و بابا علی، بعد خالجون ناس، مهرناز، خالجون سمانه، خالجون عسل و امد آقا... همین جا جاداره به باباعلی و خالجون سمانه که رکوردشونو بهبود بخشیدن تبریک بگم و واقعا نمیدونم چرا محمدآقا افتاد ته صف.. بیچاره پدرجون و مادرجون که با اینهمه زحمتی که برات کشیدن و پادشانه در خونشون زندگ...
10 تير 1392

برگشت محیا از سری اول تعطیلات تابستانه..

سلام. دلمون واستون تنگ شده بود اساسی.. امیدوارم این سری تعطیلات مستدام باشه.. یکشنبه بالاخره با هزار سلام و صلوات تنهایی رفتم شمال.. خیلی عالی بود و حال و هوای خودشو داشت.. بابایی هم دقایق نود زنگ زد که با من میاد اما نبردمش. تو فاز تک نفره بودم تازه فهمیدم داره نسبت به توانایی من شک میکنه.. تازه فرداش هم باید برمی گشت سرکار.. 3 از دانشگاه راه افتادم و 7ونیم عصر تو بنگاه با مستاجر قرار داشتم و رسیدم.. همش منتظر خطر یا حادثه ای بودم اما رسیدم و دیدم الکی ترسوندنم. تو این ترس، معده ام به شدت عصبی شد و پشت فرمون حالی از من گرفت.. اتوبوسی که همیشه باهاش میومدم رو دیدم وسط مسیر و خوشحال... رفتم از آقای حسینیان کلیدینیوم سی گرفتم و دوبار...
10 تير 1392

وعده دیدار

جگرم عشقم عسلم... امروز بعد ساعت کاری مستقیم میام دیدنت.. حاضرم فرسنگها راه رو دنده بزنم تا زودتر بیام ببینمت. این اولین باره که تنهایی میام جاده هراز. ترسی که از تصادفاتی که داشتم بالاخره باید بریزه... چون بابایی نمیتونه بیاد و ایشاله آخر هفته میاد پیشمون. تا برگردیم تیران خونه خودمون.. یادت باشه بابایی بیشتر از من بیقرارته.. میگه مهم نیست من محیا رو ببینم مهم اینه که محیا تو رو ببینه و به آرامش برسه..دل کوچیکش حراس نداشته باشه... ایشاله به حق آقا امام زمان بسلامت برسم و فردا نذری از قبل دارم و باید شیرینی و شربت پخش کنم... میلاد اباصالح المهدی بر همه مسلمانان مبارک!!! انتظار خیلی سخته!!! خیلی...   ...
2 تير 1392

جام جهانی

دیروز تو مسیر برگشت به خونه با رادیو فوتبالو دنبال میکردم. نزدیکای رسالت که بودم، یهو ایران گل زد. منم صدای رادیو رو زیاد کردم و مشتمو از شیشه ماشین آوردم بیرون و بدون اینکه فکر کنم یه هورای بلند کشیدم.. یهو دیدم همه عین دیوونه ها نگام میکنن..و هیچکی هیچ عکس العملی نشون نمیده.. یه پیرمرد راننده پیکان که دید تقریبا ضایع شدم اومد کنارم و گفت مگه فوتباله.. من: ن پ پ به قول محیا. تازه رسیدم خونه و بازی که تموم شد دیدم بله تازه ریختن تو خیابون و بوق و جیغ و داد. یه بار بابایی تنها رفت و برگشت. من که به کارام رسیدم و چند بار دوقلوها (ایمان و رامین) زنگ زدن که بیاید، 9 شب رفتیم بیرون  و جات خالی یه بستنی دونفره خوردیم و حدودای 11 برگ...
1 تير 1392

آغاز تعطیلات تابستانه محیا

چهارشنبه من و شما، خونه رو مرتب کردیم. آخه قرار بود فرداش خاله جون ناس و مهرناز و مرجان بیان خونمون... کم کم بهونه ها شروع شد.. باید یکشنبه کارنامه بگیریم.. مامان بزرگ از مکه میاد، حسش نیست و هزاران هزار بهونه مختلف. طفلک شما پفیلاتو نخوردی که اینا بیان با هم بخورید و طفلک مادرجون که کلی میوه های فصل و خوردنی های دیگه آماده کرده بود که اونا بیارن. هیچی یهو خاله جون اس میده نمیشه شما بیاین تا ما بعدا بیایم..منم سریع به باباعلی گفتم تا بریم و از شر وسایل داخل ماشین که یه هفتست از بانه آوردیم راحت بشیم. اونهم قبول کرد. خلاصه نیروی قوی گریز از مرکز (پایتخت) کارشو کرد و ما11 راه افتادیم و 3 صبح خونه مادرجون بودیم.. دیگه ماشین و خو...
29 خرداد 1392