محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

تعطیلات مهد و آلودگی هوا..

هوا آلوده شد و مهد ها تعطیل. و من هم مرخصی گرفتم و از خدا خواسته رفتیم شمال تا تو مراسم اربعین شرکت کنیم. آخه همون دوشنبه آوردمت آزمایشگاه تا فایلامو بردارم یهو دیدم از زیرزمین صدا میزنن خانم م محیا اینجاس. نگو با آسانسور تنهایی از ط 3 رفتی زیرزمین. فکر کن یه روز کامل اینجا میموندی چی میشد.. عمه اینا اومدن دنبالمون و بدون بابایی رفتیم.. کلی با طاها رو صندلی آتیش سوزوندین فرستادم جلو تو بغل عمه که باردار هم هست. اما چه میشد کرد باید از هم جدا میشدین.عمو رضا میگفت تا حالا فکر نمیکردم محیا اینقدر شیطون باشه. تازه کلی براتون جایزه پفیلا و پفک و آش رشته خرید تا اینی بودید که دیده... بچه تخس ما: این هم دیگ شیره پلو...وااای اگه ب...
17 دی 1391

کمی از تو بگم..

این روزها خیلی نکته ها ، نظرها و شعرها ازخودت بروز میدی و همه رو میدونم خاله منظر یادت داده. ایشاله ماهها کنارتون بمونه و هی تغییرش ندن. من میمونم کدومشو به ذهن بسپرم..دستش درد نکنه. واقعا زن خوب و پرحوصله ایه.. این هم یه محیا خانمی که موهاشو افشون کرده: - دستشوییتو کامل خودت انجام میدی و میشوری و حتی اصرار داری شورت و شلوارت هم پات باشه - چیزهای خطرناک رو کاملا میشناسی و اگه چیزی تو خونه باشه که جزء اونچیزایی باشه که خاله یادت داده، هی میگی خطرناکه و نباید دست بزنم و .. بجز یه استثناء: چند روز پیش دیدم که دست خاله منظر با اتو سوخته. شما هم دیدی من جمعه ای اتو کشیدم و کارم که تموم شد اتوی داغ رو گذاشتم تو اتاق خواب درش رو بس...
9 دی 1391

گریه های دیروز تو..گریه های امروز من

دیروز تو مهد نخوابیدی و تو خونه تا ٧ شب که بابایی بیاد خواب بودی.بعد با گریه و بهونه بیدار شدی و جیغ و باز هم گریه.. شب هم مهمون داشتیم. هر چند قبل اومدنشون کمکم کردی (مثلا) و اینو به هرکی از شمال زنگ زد گفتی، اما نق نقات همچنان ادامه داشت.. اولش ترسیدم که نکنه داری مریض میشی (خدا نکنه) اما سرم گرم بود و شما هم دختر خوبی نبودی و زیاد با نی نی مهمون نساختی.بعدرفتنشون هم که شکستن عروسک رو بهونه کردی و کلی گریه و زاری که نی نی (عروسک) داره گریه میکنه.از صورتش خون میاد و من هم از کوره در رفتم و دعوات کردم.. ا لان که گذاشتمت مهد و اومدم سرکار، دارم از عذاب وجدان دیوانه میشم. عکس رو دسکتاب کامپیوترم اشکمو جاری کرد. خدایا خیلی پشیم...
6 دی 1391

عکس 3 *4 محیا خانمی

بالاخره عکست آماده شد و تو کلاستون رو دیوار کنار دوستات نصب شد. قبلا تو شمال بردمت آتلیه تا مهرناز جون باشه و بتونیم عکس بهتری ازت بندازیم.  اما عکاس عکستو دستکاری کرد و خوشم نیومد از کارش. تازه یادمون رفت بیاریمش. بعدا اونو هم میذارم. این هم از عکس قشنگت: ...
6 دی 1391

محیا خانمی در چه حاله؟؟؟

دیروز بعد از مهد، بردمت مجلس ختم پدر دوستم. مدت کمی اونجا نشستیم اما بعد از اون ، خواهشای شما تو مرکز خرید و بعدش هم ترافیک چند ساعته کلافم کرده بود. تو راه هم همش بهونه باباعلی رو میگرفتی. من بابامو میخوام!!! . این روزها با اونهمه لباسی که میپوشی بغلت میکنه و میبرتت بالا یا پایین تو پارکینگ. چنان بغلش میکنی که حاضر نیستی تو اون لحظه با تمام دنیا عوضش کنی.. تنبلِ باج گیر!! محیا از عکاسی اومده و داره لباسشو درمیاره. بعد از اسکن عکس 3*4 رو میذارم.. خاله سمانه مامان صدف لطف کرد و برات ازین لیوانهای آموزشی ناک خریده. بقول خودت لیوانی که شیرش نمیریزه. مرسی خاله سمانه. باعث شدی دیگه محیا شیشه شو واسه همیشه بذاره ...
5 دی 1391

محیا در جشن هندونه مهد کودک

چهارشنبه تو کلاستون برنامه شب یلدا داشتین من هم دوربینمو دادم تا خاله منظر عکس بندازه ازتون: تو سلف واسه خوردن میوه: این گروه از پیش دبستانی ها هستن که براتون برنامه اجرا کردن: به درخواست من و مامان سولماز پرنیا هم کنارتون بود تا تو عکس بیفته: قربون حرکات موزونتون برم من: نرمش تو کلاس: هستی جان بدنت خیلی نرمه خاله: اینا هم دوقلوهای خاله منظر: این هم کاردستی شما: ...
4 دی 1391

محیا و جشن شب یلدا

بخاطر همین یه شب رفتیم شمال و تو یه شب به هر دو خونواده سرزدیم..اولش خونه مامان بزرگ رفتیم و چون اونا زود شام میخوردن و تا 9 شب یلداشون تموم شد و بعدش هم رفتیم خونه پدرجون. این هم از عکسای خونه مامان بزرگ: محیا و بابا علی تو باغ که بقیه درحال چیدن پرتغالهای درشت و خوشگل بودن: کلی با امیرحسین و بقیه بچه ها بازی کردی. نهایتا هم کله پارسا به چارچوب در خورد و دیگه دست نگه داشتین.. پارسا اینا تازه از مشهد اومدن و برات سوغاتی یه لباس و یه عروسک آوردن که اسمشو گذاشتی پارسا کوچولو. بعدا عکسشو میذارم.. بعدش اومدیم خونه مادر جون. امشب تولد پدر جون هم هست. ما یه کفش براش خریدیم. اونهم کیک و بقیه چیزا و چقد...
4 دی 1391

یه کادوی زیبا

این تل قشنگو عمه نرگس واسه محیا بافیده و بهش هدیه داده. ممنونم  نرگس جونی . ایشاله واسه نی نی خودت ببافی و ما هم جبران کنیم. خیلی قشنگه: این هم به سرش(لپ گلی از حموم درومده):  راستی دست مامان محمد مهدی و هستی و صدفی هم درد نکنه. محیا خیلی از پازلش خوشش اومد تو خونه درست میکنه و میگه هستی مرسی مچکرم.. منم برات جایزه میخرم کادو میکنم و برات میارم. خدا کنه دخملی. البته دفتر وایت بردشو قایم کردم تا بعدا بهش بدم. چون الان یدونه داره. اونهم خیلی قشنگ بود. مامان صدفی امیدوارم باعث بشی محیا شیشه رو کنار بذاره. از بقیه دوستان هم که تشکر کردم. همینجوری هم دوستتون داریم و راضی به زحمت نیستیم.. ...
3 دی 1391

شب یلدا

امروز تو مهد جشن هندونست. دوربینمو دادم به خاله منظر تا ازتون عکس بندازه. لباس هندونه ایه معروفت رو هم پوشیدی و بعد از ظهر میام دنبالت تا بریم شمال. آخ جون شب یلدا و تولد پدرجون و جشن تولد محیا و ... واااای امیدوارم خیلی خوش بگذره. پارسال که مریض بودی اساسی..   ...
29 آذر 1391