محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

و ادامه ماجرای مامان فهیمه سیندرلا

و امروز  صبح همچنان سپهر گریه کنان از خاله منظر دفتر محیا رو میطلبید و میگفت مامان فهیمه منه . ماجرای سیندرلا که یادتونه. یادم باشه عکسشو بذارم و یه دونه هم برای سپهر بخرم.. و بالاخره پایان کار: دیروز با محیا رفتیم واسه سپهر یه دفتر سیندرلا خریدیم و امروز دادیم بهش. کلی ذوق زده شد و برش داشت و رفت تو کلاسش و مشغول نقاشی شد. و این چنین بود که مامان فهیمه رو از نق و نوق سرصبحی شنبه، نجات دادیم..دیگه تو کلاس دعوا بر سر دفتر مامان فهیمه نبود. خدا رو شکر.. ...
24 فروردين 1392

عکسای باقیمونده 92

این هم تعدادی عکس باقیمونده اینجا مراسم دید و بازدید عید تو دانشگاست: اینهم کارتهای تبریک عید که از قسمتهای مختلف دانشگاه بمن دادن: این فرشچه مال زن دایی فاطمه بود که خوشت اومد ازش و اونهم به شما عیدی داد. زن عموش هم روز 13 بدر فوت کرد خیلی جوون بود. براش طلب آمرزش میکنیم.. این عروسک بالاخره جایگزین نی نی داداشی زشت شد. البته فعلا. میدونم چند روز دیگه نی نی داداشی برمیگرده. این عروسک خوشگلو خاله جون از کربلا یا سوریه برای شما آورده و من قایمش کرده بودم. این هم 7 سین شهرمون. البته مرکز شهر یه 7سین بزرگتر بود که نمیشد دور میدون بایستی و عکس بگیری(جریمه سنگینش به ضایع شدنش نمیارزید) 27 اسفن...
21 فروردين 1392

سفرنامه عید

سال تحویلو کنار مامان بزرگ بودیم چون تنها بود. ما تو عید دوسه تا تولد و دوسه تایی هم عروسی داشتیم. اول از همه تولد خودم بود که سوم فروردین بود و بابایی زحمت کشیدن یک عدد کیک خریدن و دوتا شمع ( که نشان دهنده این بود که من همیشه براش جوون 20 ساله هستم. اینو خودم تعبیر کردم و بهش نگفتم ) و خونه پدرجون با بروبچ یه جشن کوچیکی گرفتیم و چون روزهای اول عید و بساط دید و بازدید گرم بود و واسه اینکه از عیدیها عقب نمونم، قضیه بیرون رفتن و ادامه شادی رو انداختیم برای روزهای آتی. من و بابایی با مهرناز و خاله جون وحیده و شما رفتیم کنار دریا و بستنی حاج نعمت (شعبه 36 ) بعدش هم پارک بازی برای مشعوف کردن شما و در نهایت اومدیم خونه دایی جون.. تولد بع...
19 فروردين 1392

بازگشت به خانه

جمعه ساعت 3 و نیم صبح راه افتادیم به سمت تهران تا به ترافیک نخوریم.. و ساعت 7 صبح خونه بودیم. تو راه پله بادیدن خونه کلی ذوق کردی و گفتی آخ شون!! تیران!! خوش میگذره !! تا اومدیم خونه کلی به اسباب بازیهات سلام دادی و بین اینهمه لباس و وسایل و خوردنی ا ومدی پخشش کردی. کلی براشون حرف داشتی و مشغول بودی تا من به کارام رسیدم. اما همه چی همینطوری خوب پیش نرفت. موقع خواب و گریه های غمگینت برای خالشون ناس جیگرمونو کباب کرد. کلی بهش زنگ زدم و پرسیدم که وقتی پیشش میخوابیدی عادتت چی بود تا اینکه چند ساعتی خوابت برد و نصفه شبی بیدارشدی و تا صبح گریه کنان و شیون کنان. جای خوابت عوض شده بود و خیلی بسختی خوابت میبرد. صبح هم با ما بیدار ش...
17 فروردين 1392

عروس خانمی

این هم عروس خانم محیا گلی: عروس رفته گل بچینه: دسته گل کاهویی: این لباسو تو شمال دوختن برات. آخه آماده هاش شلوغ پلوغه و خوشم نمیاد دمپایی پلاستیکیو داشته باشید.. ایشاله عروسیتو ببینم. اشک تو چشام جمع شد.. ...
11 فروردين 1392

عیدیهای زودرس

محیا خانمی تا اومد خونه مادرجون، کلی چیز میز کادو گرفت و من هم دیدم بجاست تا با بابایی براش عیدیشو بگیریم تا تو تعطیلات استفاده کنه.. این تل و دمپایی رو خاله جون برات گرفته و این شامپو رو هم مادرجون (البته اینا عیدی نیستها-چیزاییه که شما خانمی درخواستیدید): باباعلی از همه خواست که عیدیهاشونو نقدا حساب کنن لطفا.. و این هم دوچرخه ای که صبح برات گرفتیم و کلی ذوقیدی: و اینهم دوچرخه قبلی که هنوز ولش نکردی... جالب اینکه دوچرخت جای نی نی داداشی هم داره: ...
26 اسفند 1391

سیندرلا=مامان فهیمه

شما رو دفتر مهدت عکس سیندرلا داره.. خاله منظر میگفت سپهر (یکی از همکلاسیهای شما) هر وقت دفتر شما رو میبینه به خاله میگه: خاله ببین این عکس مامان فهیمه است!!! خدا بداد خانمش برسه. پسر اینقدر مادر پرست... سیندرلا= مامان فهیمه البته پسرک دروغ نگفته. یه مامان فهیمه داره ماه ه ه ه !!! اما فهیمه جان من عمرا بهت دختر نمیدم.. ظاهرا نسل بعدی آتیششون تندتره!!! (برای اینکه درجریان باشید عرض کنم که باباعلی هم هنوز که هنوزه میگه مامانم مثل گوگوشه!!!) و هربار که میگه من و عمه هات کلی میخندیم!!! خداییش بچه های ما هم ما رو خوشگل تر از همه میدونن!!! خدایا بابت این نعمت مادرشدن تو را شکر!!! ...
21 اسفند 1391

چندتا عکس

این ست لباس زیر محیا گلی خیلی جنس و مدل خوبی داره. از طبقه زیرین پاساژ برلن برات خریدم. بقیه چیزها هم جمع شده و تو ساکن وگرنه عکس مینداختم. پارچه و تور برای لباس مجلسیت خریدم آخه آماده هاش خیلی شلوغ پلوغن. با تل ستش و یه کلاه پرنسسی. واای چی میشی بپوشی این عکس همون کادوی محیاست که خاله هلنا براش خریده و محیا بسی مشعوف از داشتنش: آخر هفته دوبار موقع خواب و بمدت نیمساعت سرفه میکردی و بقیش خوب بودی و معلوم بود آلرژیت عود کرده. دیروز بردمت دکتر و فقط دستگاه اسپری داد (ونیز مولتی ویتامین) و خدا روشکر استفاده کردی و الان خوبی. گفتم قبلیو که گم کردم یکی دیگه بگیرم تا ایام عید که دکتر خوب پیدا نمیشه خ...
21 اسفند 1391