19/ آذر/90
سلام دختر نازم..
صبح طبق معمول خواب بودی و دوست داشتم بیدارت کنم و از بابت دیشب ازت معذرت بخوام...اما دیدم فایده ای نداره...بعد از ظهر خواستم جبران کنم که الان از شدت سرما خوردگی و سر درد نای بلند شدن ندارم...
امروز بعد از مدتها دستگاهمو درست کردند و از فردا کلی کارم زیاد میشه اما نمیدونم این سرما خوردگی کجا بود که اینقدر بیموقع تشریف آورد...از بابایی گرفتم و خدا کنه شما نگیری...
امروز خانم دکتر عسگری (استاد دوره لیسانسم) با یه اس ام اس تولدتو بهم تبریک گفت... همونی که مثل مادربزرگ برات سیسمونی آورد و خوشحالم امروزو یادش بود...و هممین دلگرمیهاست که باعث میشه آدم عدم وجود یک سری رو احساس نکنه...
خدا کنه رفتیم خونه دختر گلی باشی و اجازه بدی کمی استراحت کنم تا زودی خوب بشم...
وقتی اومدم دنبالت از نقاشی امروزت عکس انداختم...موضوعش بابا و مامان بود اما من تو این تصویر هرچه گشتم خودمو پیدا نکردم...
ووقتی قیافه ام رو با ماسک دیدی خیلی ترسیدی...کلی برات توضیح دادم تا قانع شدی باهاش کاری نداشته باشی و میگفتی: مانی دیدی سرما خوردس؟آیه؟
امروز هم بدتر از روزهای دیگه همش چسبیده بودی به من و نمیذاشتی استراحت کنم...ترجیح دادم بلند یشم از جام تا شما کمتر با من در تماس باشی..
به زور یه کمی سوپ خوروندمت...انگار دیگه غذتی خودتو دوست نداری و میخوای مثل ما غذا بخوری...خدا کنه کم کم از پوشک هم بدت بیاد...
کمی هم ادعا کردی که خوابت میاد و من خوشحال شدم
اما...
اما زهی خیال باطل!!!
وسطای فیلم یه دختری رو دیدی. پرسیدی مانی مهرناس کوش؟؟ گفتم خونشونه مامانی...گفتی مهرناس دوسِت دایَم!!! من قربون محبتت بشم..کجایی مهرناز ببینی دخترم چطوری بهت علاقه نشون میده..خوشبحالت...
کمی هم سر کشوهای آشپزخونه رفتی و دستکش فر رو برداشتی و کلی باهاش خوشحال بودی چون راحت تو دستت میرفت و در میومد..من هم با اون حالم از زیر پتو با موبایل برات عکس میگرفتم:
یکبار هم با برس فلزی محکم زدی رو پلاتین دستم و من دلم غش رفت...
بعدش نمیدونم کی خودکار و برداشتی و رومبلی سفید و نو رو مثل ورقه کاغذ گیر آوردی و حسابی خط کاری کردی.. بعد با خودت میگفتی مانی دعوا میکنه.. و هر کاریش کردم پاک نشد..مامانها اگه راهکاری بلدین نظر بدین..من شیمیستم و انواع حلالها رو اینجا دارم...بگید از چی استفاده کنم تا رنگ خودکار بره؟؟؟..
عصبانی نشدم و کمی هنگ شده مکث کردم..اما دیدم دست پیشو گرفتی و اومدی و یکی خوابوندی در گوشم...مرسی مامانی...از شوک بیدارم کردی...
اما تو خرابکاری بعدی دیگه کنترلمو از دست دادم... و اون زمانی بود که رفتی تو اتاق خواب و تموم تزئینات تولدتو پاره کردی...کلا تا بهت میگم اینو بده بمن سریع خرلبش میکنی یعنی دقیقا برعکس..میدونم اگه با آرامش بگم بیشتر جواب میده اما خوب گاهی آدم اصول و قواعد یادش میره...
بخدا نمیخوام دعوات کنم ...اما دیگه گاهی از کوره در میرم و بعدش میشینم و کلی غصه میخورم...تو سن سختی هستی...پر زور و حرف گوش نکن..میگن بدتر هم میشین..خدا به دادمون برسه...
بابایی هم اومد و حالش بدتر از قبل و من هم بدتر از اون.. وقتی بابا ها مریض میشن...وووووااااای دیگه نگم...دلش میخواد من بجاش نفس بکشم..میگه نمیتونم...اینو نمیخوردم..اینو ببر، اینو بیار و من هم که خودم تو حال زار...کسی نیست حال ما رو بپرسه بخدا...
از غذاهای دیشب خوردیم و خوابیدیم و شما چندین ساعت بعد ما...مگه خوابت میبرد به اون زودی....