محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

18/ آذر/ 90

1390/9/19 9:45
نویسنده : مامان مریم
892 بازدید
اشتراک گذاری

و باز هم یه جشن تولد دیگه

صبح هنوز حال بابایی بد بود و حتی تب شدید کرد... به زور از جاش بلندش کردم و فرستادمش درمانگاه دم خونه...من هم که نرفتم چون با وجود شما و تو این سرما بیشتر دست و پا گیر میشدیم...یه سرمی وصل کرد و خدا رو شکر بهتر شد...

از طرفی خاله ندا زنگ زد که برای تولد شما امشب میان خونمون...من هم به کارهام رسیدم و شامی درست کردم و رفتم برای کیک... وقتی برگشتم...

 دیدم بله خانم در حال آرایشه...اون هم با رژ لبی که با کلی گشتن از شمال تا کیش، بلاخره دم در خونه رنگ مورد علاقه ام رو تازه دیروز پیدا کرده بودم...

قیافه حق بجانب

بابایی هم مشغول دیدن فوتبال و با خونسردی ماجرا رو دنبال میکرد...

کلی حرص خوردم و بردمت تو حموم شستمت...

لباسهاتو عوض کردم و بادکنکها رو باد کردیم و زدیم به دیوار...کار خاصی قرار نبود بکنیم..اما واسه دل شما دوتا کوچولو کمی شکل تولد به مراسم شام امشب دادیم...شهریار اینا اومدن و برات یه عروسک باربی خوشگل و دوتا کتاب واسه دوتاتون آورد..دستش درد نکنه تا بتونم جبران کنم...

من قربون دم اسبیت بشم الهی:

خیلی خوب بود بهتر از سه تایی بود..آخه اصلا تنهایی رو دوست ندارم... 

با شهریار هم خیلی مهربون بودی و عمو امیر تعجب کرد.. چون کلی باهات حرف زده بودم..هر چند کلی شیطنت کردین و خاله ندا طبق معمول کلی حرص خورد...

دو سه دست لباستو عوض کردم..نارنگی رو پوس میکندی و رو لباس بابایی و و رو مبلی که تازه خریده بودمش چلوندی..

بعد رفتنشون دوباره لباستو عوض کردم تا برای فردا تمیز باشی.. و دیدی بابایی شربت میخوره گفتی شربت میخوام..گفتم حتما میتونم زینک پلاسو راحت بخوردت بدم...اما دل غافل...تف کردی و همش ریخت رو لباست...من هم دیگه طاقتم تموم شد و دعوات کردم و زدم رو...گریه

خدایا منو ببخش خیلی پشیمون شدم... کلی گریه کردی و همش دنبالم میدوییدی و موقع خواب هم دستت رو محکم دور گردنم گذاشتی و خوابیدی...و عذاب وجدان تا صبح دیوانه ام کرد...بابایی هم گفت چه کار بدی کردم و نمک رو زخمم شد...

نمیدونم چرا گاهی نمیتونم به اعصابم مسلط باشم...خدایا منو ببخش...اونم تو شب تولد یکی یدونه ام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان هستی
19 آذر 90 9:15
بازهم تولدت مبارک محیا جونی
کمتر از 12 ساعت دیگه به اون لحظه تاریخی باقی مونده .


مائده
19 آذر 90 10:22
بــــــــــــله چه زحمتی هم کشیده