محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

آب بازی تو 7حوض

گفتم یه روز آوردمت 7 حوض مانتو بخرم و چشمت به آب نمای موزیکال افتاد و دیدی بچه ها دارن بازی میکنن، من هم قول داده بودم که فرداش برات لباس بیارم و بریم آب بازی. الوعده وفا. با دهن روزه راه افتادیم اما خیلی خیلی زیاد بشما خوش گذشت. روز اول: خیلی دلت میخواست بری آب بازی.. و روز دوم: دیگه کم کم قاطی آب بازی بچه ها شدی. اولش سختت بود خودتو به آب بزنی: آبش خیلی سرد بود انصافا اما هوا خیلی گرم: دیگه کار به اینجا کشید: مانی ببین پروانه درست کردم: روز بیاد ماندنی بود.. ...
21 مرداد 1392

امامزاده صالح - دربند

اون شب که گفتم بابابایی اومدید سرکار دنبالم، رفتیم تو جمع مردم روزه دار امامزاده صالح افطاری خوردیم. بابایی چای و پنیر و میوه آورد و نمیدونی چه صفایی داشت. خیلی خوب بود. بعدش دختر عموم مائده قرار شد بما بپیونده و با هم رفتیم دربند.. تا بیاد یه جگری به رگ زدیم و یه قلیونی اونا کشیدن و نیمه شب برگشتیم خونه.. تو راه با اظهار شما و اقرار بابایی، فهمیدم در نبودم فرشمو سوزوندید و من این هم عکسا که متاسفانه از حرم عکسی ندارم.. محیا ژست بگیر: پازلتو هم آوردی با خودت: ایشاله لبتون همیشه خندون عزیزای من.. ...
21 مرداد 1392

برگشت یهویی

سلام به همه دوستای خوبم.. دختر نازم بابایی آخر هفته اومد شمال و شما حسابی دلت براش تنگ شده بود. بابایی هم همینطور.. من هم تصمیم گرفتم باهاش برگردم تهران و کمی بانوی ملی بشم و خونه رو مرتب کنم و براش کمی غذا درست کنم. شما هم طبیعتا بعد اینهمه دلتنگی با ما اومدی و من بودم و کارای خونه و زبون روزه و نگه داشتن شما.. اولین شب که کلی واسه خاله جون گریه کردی و گفتی که اگه پیشش نخوابم خواب گرگ میبینم. تا صبح چندین بار بیدار شدی. شنبه ای هم که بابایی رفت سرکار کلی گریه کردی که ببرمت بیرون بگردیم. تا غروب شد و بابایی اومد و باهاش رفتی فیزیوتراپی. من هم افطارمو درکمال آرامش خوردم و میدونستم حسابی اذیتش میکنی... بللله باورم نمیشه که این محی...
21 مرداد 1392

شمال- رمضان 92

روزهای اول تعطیلاتم بود که باخبر شدم پسر دوستم ساره، تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. دلم برای خاله سارا خیلی سوخت. خیلی حالمون گرفته شد. بنده خدا با شوهر مریض خیلی بدون پسرش براش سخت میشه. خدا بهش صبر بد. ما که هنگ موندیم.. رفتم فاطمه رو آوردم خونه مادرجون تا نبود داداشش کمتر آزارش بده. طفلی منگ  شده. حق داره نمیتونه مادرشو تواین وضع ببینه..   یه چندروزی به مراسم و اینا گذشت. بعدش هم بابایی رفت و هرچند ماشینو گذاشت برامون اما بادهن روزه نمیشه رفت جایی. فقط به شب احیا و مهمونیها و افطاری میگذرونیم.. ایشاله هفته بعد به شادی بگذره. برای ما و همه دوستان و ایشاله همه حاجتاشونو ت...
7 مرداد 1392

از پشت تلفن

الو مانی علی جون (علیرضا) منو اذیت میکنه. الو مانی، میخوام برم حموم بزرگه. دارم با سنا و سحر بازی میکنم... الو مانی برام دامن صولتی بخر با کفش قشنگم بپوشم. مامانی دامنت سفید باشه؟ نه فقط صولتی. میخوام برقصم. اینا رو دقیقا وقتی گفتی که رفتم مرکز خرید ولنجک واست خرید کنم.چون خدا بخواد تعطیلات که شروع بشه زیاد اینورو اونور میریم. خداروشکر ازون روزایی بود که زیروتن و هالیدی کیدز، اندازه شما زیاد لباس داشت و من هم بین همه خوشگلاش موندم. اما بدون فکر گلچین نکردم و همشو خریدم. بلوزدامن یاسی و پیراهن صورتی ورزش رو از هالیدی و بقیه رو از زیروتن گرفتم مبارکت باشه عشقم.. تو خونه به مامان آنایی، خاله متین هم نش...
7 مرداد 1392

سلامی چو بوی خوش آشنایی

سلام دوستای خوبم. خیلی دلم براتون تنگ شده بود. دیدن محیا گلی چند روزیه که منو ازین دنیای مجازی دور کرده. با گوشیم سخته عکس بذارم و فقط با چند تااز دوستان که شمارشونو داشتم در تماس بودم. حال و هوای ماه رمضون تو شهر وطنی ام خیلی صفا داره. بخصوص اینکه چند سالی بود که شبای احیا نمیشد بیام. بساط مهمونی ها به راهه و خدا رو شکر سرمون گرمه. چندتا عکس واسه رفع دلتنگی تا بعد بتعریفم: انار حیاط خونه پدرجون: محیا خانمی آماده شده بره خانه بازی. چون حسابی دلش واسه مهد تنگ شده.. و این هم خانه بازی شاپرک که بالاخره بردمت: مامان آیاتای یه عکس ازش تو استخر توپ فرستاد.گفتی مانی آیاتا...
7 مرداد 1392

آخرین روز و آغاز تعطیلات تابستونی دانشگاه

امروز بارو بندیلمو جمع کردم تا بیام پیشت. باز هم خودم و ماشین. و بدون بابایی. اما بابایی درد پشتش از خرداد تا حالا نه تنها کمتر نشده بیشتر هم شده. تو این ماه هر چی آزمایش و سونو و نوار قلب و ... دادیم فایده نداشت. دیروز رفتیم پیش ارتوپد گفت عکس بگیر. 4 تا عکس گرفتیم گفت نه از مهره های کمرت نیست. دستور ام آر آی پشت روداد. یادته قرار بود تو تعطیلات خرداد سنندج رفتنمونو بخاطر دردش کنسل کنیم؟ هنو ادامکه داره...دیشب خاله راحله خونمون بود. بعد افطار رفتیم واسه بابایی نوبت گرفتیم. گفت 12 شب بیاد. دیگه بابایی تنها رفت و تا برگرده 4 صبح شده بود. امروز هم قراره جوابشو بگیره و ببره به دکتر نشون بده. بمن میگه نرو. با من بیا پیش دکتر. اینهمه محیا م...
2 مرداد 1392

روزهای بی تو

دختر نازم روزهای بی تو میان و میرن و من هم تو این ماه صیام، میام سرکار و برمیگردم خونه و میخوابم تا نزدیکیهای افطار.. (فقط این یه قلمش در نبود شما خوبه). یادمه هفته پیش از ساعت سه تا 4 بعداز ظهر 8 بار بیدارم کردی. دوسه بار آب و غذ، چندبار دستشویی، یه بار هم که لحاف تشکایی رو که رو مبل چیده بودم ریختی روم. من هم با قیافه هچلفت بیدار شدم و رفتم تو اتاق رو تخت و درو بستم... دیدم اونقدر صدای سی دی رو زیاد کردی تا مجبور شدم بیام پیشت. گفتم مامانی، من دلم میخواد بخوابم. سرم درد میکنه، روزه ام. گفتی؟: مانی آخه من عاشقتم دوست ندارم بخوابی.. حق داری گلم. زود از مهد تعطیل میشی و از دیدن سی دی ها هم سیر میشی. دوست ندارم اینقدر پای تلویزیون ...
1 مرداد 1392

بی من سفر نرو

هرجا بری میام! دلگرم و بیقرار بی من سفر نرو! تنهام دیگه نذار،تو با منی هنوز! عطر تو با منه، فردا داره به ما لبخند میزنه.. آره این آهنگ مهران منتخب آکادمی سال قبله. بابایی این آهنگو به تکرار تو ماشین میزنه و خوب حفظ شدی.. روز آخری که از خونه مامان بزرگ به خونه مادرجون میرفتیم تا شما رو بذارم اونجا و بیام تهران، گفتی بابایی نخون من میخوام بخونم و با اون لحن کودکانت میخوندی، تنهام دیگه نذار، من عاشق توام، بی من سفر نرو!!! هق هق گریه ام درومد و کلی بغل و بوس و بوت کردم. به خودم گفتم باز خل شدی مریم. 4-5 روز که این حرفا رو نداره... دوست دارم متن کاملشو برات بنویسم.. با من قدم بزن، حالا که بازی ام، حالا که سهممی!!! بامن ق...
30 تير 1392