محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

گنده تر از دهان

این روزها حرفایی که میزنی واقعا من و بابایی رو متعجب میکنه. - بابایی عمه اش مریضه و شما از رو تلفنها در جریان این موضوع قرار گرفتی. برگشتی بهش میگی: ب ا بایی خوشبحال خودم که عمه ام شهید نشده و عمه تو داره شهید میشه.. - روی ظرف شیرت قیمتش نوشته بود12000 تومن. اومدی کنارم و گفتی مانی ببین اینجا نوشته 12، به سه تا صفرش هم کاری نداشتی. من خیلی تعجب کردم. گفتم والا دوره ما تو مدرسه نمره میگرفتیم نمیدونستیم چنده - دایی جون زنگ زد و باهاش صحبت نکردی. بهت گفتم دایی جون ازت ناراحت میشه و مرغداری نمیبرتت. گفتی: درکه (به زبون شمالی بمعنای بدرک) ، اون یکی دایی جون بابای امین جون منو میبره. . قربون تشخیصت که این دوتا رو از ...
19 اسفند 1391

محیا و قورقوری

این هم عکسای که دیشب، به درخواست خودت  ازت گرفتم: خیلی با این شلوار آدیداست احساس قدرت میکنی و میگی من ورزشکارم و قوی شدم . آخه وقتی از منیریه خریدمش با من بودی. اینجا آماده شدی تا آنیتا بیاد خونمون!! اما باباش تنها اومد و وسایلشو برد. امروز بارون بارید و بسی با چترت بهت خوش گذشت. امروز اصلا مادرخوبی نبودم امیدوارم منو ببخشی گلم.. ...
16 اسفند 1391

مادرم...

الان که دارم اینا رو مینویسم خیلی ناراحتم. دیشب مادرجون زنگ زد و حالتو پرسید و من متوجه هیچ قضیه ای پشت صداش نشدم و فقط گفتم مامان مریضی؟ و اون هم گفت نه. بعدا خاله جون زنگ زد و گفت بعد مدت زیادی کارگران بنا و نقاش و بقال و چقالی که اومده بودن دم عیدی دست به سر و روی خونه بکشن، رفتن و مامان هم فرشا رو فرستاد فرش شویی و هر چی دنبال کارگر خانم گشت که تو تمیز کردن خونه کمکش کنه وقت ندادن!!! خلاصه خودش دست بکار میشه و میره رو نردبون تا پرده آشپزخونه رو بزنه. تو همین پله های سوم چهارم، سُر میخوره و میفته و این دایی جون وحید بود که دقایقی بعد مادرجونو خونین و مالین و بیهوش تو آشپزخونه پیدا میکنه.. خدا میدونه چه صحنه ای بود.. تا آمبولانس ب...
16 اسفند 1391

عکسای قشنگ نوروزی تو مهد فرشتگان

این هم عکسای قشنگت که بمناسبت عید تو مهد گرفتین: این عکسو  قاب میکنم و عیدی میدیمش به مادرجون: ا ین عکسو هم میخوام قاب میکنم تا عیدی بدی به مامان بزرگ. چون لباسشو ایشون برات خریده: البته من 6 دست لباس برات برده بودم تا 6 تا عکس غیر تکراری برات بندازن. اما تعداد بچه ها زیاد بود و فرصت کم و از شانسم با لباس عیدت عکس نگرفتی و این دو دست هم خیلی بهم نزدیکن. عیبی نداره.. ایشاله میبرمت آتلیه.. ایشاله عکس عروسیت گلم.. ...
16 اسفند 1391

کمی حرف بزنیم

- دوستان اخبار دیشب رو دیدین که استادهای دانشمند گیاهان دارویی شهید بهشتی داروی ضد سرطان کشف و تولید کردن؟؟؟!!! ما بودیم ها و اینجانب بدلیل زخم و زیلی بودن صورتم (بدلایلی) در صحنه حضور نیافتم. جدا از شوخی کسایی که من باهاشون کار میکنم نمونه ان.. البته همه اساتید چه اینجا و چه جاهای دیگه اینطور نیستن و اینا انسانیت از خودشونه نه مثل یه سری تحصیلکرده نما.. اینا رو گفتم تا یه چیزی رو براتون تعریف کنم تا اندکی از غم دلم بکاهم.. - چندروز پیش تو چهار راه قصر، واسه اینکه پشت چراغ قرمز نمونم، دیدم سمت راستم خالیه گفتم بگیرم راست. همونموقع یه ماشین با سرعت نور اومد که من هم برگشتم سرجام. درنتیجه هر دو پشت چراغ موندیم. ایشون منو مقصر دونس...
14 اسفند 1391

چندتا عکس

این هم دختر قشنگم: و سه دوست قدیمی: پرنیا گلی که قراره تا چند روز دیگه آبجی بزرگه بشه: محیا به همراه یکی از دوقلوهای مهربون خاله منظر: به نظرم این صباست که همه رو میبوسه. شاید هم سبا... اسم اون یکی قلش سناست.. اگه گفتی این در بسته فروشگاه چیه که عین مظلوما ایستادین و نگاه میکنین؟؟؟ بله اسباب بازی فروشی. تازه نی نی های دیگه هم بودن و با اصرار مادرشون دست از تماشا برداشتن.. خدا رو شکر بسته بود.. این آقا خروسه هم تبلیغات یه پیتزا فروشی تو 7 حوضه که ازش خوشت اومد.. دست تو دهنش نکن گناه داره.. این هم دیروز تو حیاط مهد: اگه گفتید این چیه؟؟ بله شن...
14 اسفند 1391

جای تو خالیست

محیای عزیزم. دختر گلم. جمعه با خاله جون رفتی شمال و من هم چون پروازم یکی دوساعت بعد بود، رفتنتو نفهمیدم. تو مشهد هم قربون ضریح امام رضا برم . اونقدر غرق بودم که نبودنت کمتر آزارم میداد. دیروز برگشتم. جات تو خونه خیلی خالی بود. نی نی داداشیهات رو تخت خواب بودن و اشکمو درآوردن. تمام وسایلتو تو اتاق گذاشتم و درشو بستم تا کمتر اذیت بشم. امروز هم تو خونه جات خالیه گلم.. فردا بعد سرکار بابابایی میایم دنبالت. خودت هم بهت خوش میگذره اما میگی مانی نیستی بیا .. درحالیکه موقع رفتنت میگفتی مانی دنبالم نیا. من میخوام خونه خالشون باشم.. دلم برات خیلی تنگ شده. بابایی هم همینطور. مواظب خودت باش تا فردا. عشق منی عسلم. این هم عکسای مشهد: ...
14 اسفند 1391

آروشا گلی

این هم عکس آروشا گلی بچه همکارم که الان 20 روزشه و 20 بهمن بدنیا اومد... تپلی!!! وای که چقدر بچه های الان شکل باباشونن. ما مادرها فقط نقش حامل رو بازی میکنیم... کپلی خوش قدم باشی.. ...
13 اسفند 1391

جمکران

پنجشنبه مشغول شست و شوی اساسی ( از پرده ها گرفته تا... همه چی) که بابایی زنگ زد که با دوستان هماهنگ کن بریم جمکران هوس کردم. من هم به یکی دونفر گفتم و زیاد قضیه رو جدی نگرفتم. تا شب که خودش دست بکار شد و دید موقعیت مردم جور نیست گفت پاشو خودمون بریم. و 9 شب راه افتادیم و 11 رسیدیم. تو مسیر بابایی جوگیر شد و شعر یاد امام و شهدا رو میخوند و من هم پشتش میخوندم. خوشم اومده بود. اتوبان و تاریکی و بعدش هم شما به ما پیوستی و سه تایی میخوندیم و میخندیدیم.. چه صفایی داشت. بابایی نیتش این بود بره تا برای همه مریضا دعا کنه.. آمین. اون موقع شب تا چشات به مشهد بزرگ افتاد (منظورت مسجد بزرگ) کلی ذوق کردی و هرچند خوابت ناقص شد...
13 اسفند 1391