15/آذر/90 - عاشورا
ازونجایی که دیشب دیر خوابیدم نفهمیدم که کی صبح شد؟؟!!! با صدای بچه ها که میگفتم دسته داره میره از خواب بلند شدم...ساعت 8:30 بود و من با یه عالمه کار واسه آماده کردن خودمو محیاچکار باید میکردم؟؟؟
با کمک بچه ها شما رو آماده کردم و فرستادم و خودم هم دکمه های مانتومو تو راه بستم وچادرم رو تو خیابون سر کردم.. هر طوری بود باید به اول دسته میرسیدم و با گروه تعزیه ازت عکس مینداختم...میانبر زدم و چیداشون کردم...( این شگرد بچگیهام بود) گروه تعزیه منتظر گروه زنجیر زنان بود و یکجا ایستاده بودن و فرصت خوبی بود تا عکسهامو بندازم...
خیلی دوست داشتم تو دسته باباعلی هم بودیم و وقتی اول صف زنجیر میزد میدیدیمش اما خوب نمیشد...مامان مهراب هم اس ام داد و من هم بیشتر وسوسه شدم که بریم اما خوب بابا علی ماشینو برده بود و تو اون شرایط اینهمه راه نمیومد دنبالمون...
ظهر عاشورا هم طبق معمول هرسال تکیه ولیکدان و نزدیک خاله جون زهره نمازمونو خوندیم و نهارمونو خوردیم..عصری هم که حسابی خوابیدیم تا غروب و بعد اذان هم رفتیم شایستگان برای مراسم شام غریبان..چون هوا سرد بود شما چیش مادرجون موندی و من با زندایی و خاله جون سمانه رفتم...
شما هم که پدر جونو اذیت میکنی و نمیذاری نمازشو بخونه...اونهم که عاشقته و من تا حالا ندیدم که هیچکدوم از نوه هاشو به انداره شما دوستت و قبول داشته باشه...البته همه رو دوست داره اما شما رو بیشتر...شاید واسه اینه که راه دوریم...
برای شام هم رفتیم مسجد ملا محله یعنی مسجد مهرناز اینا و باز هم شما رو نبردم..آخه خواب بودی و بیدار که شدی تا نزدیکهای صبح نمیخوابیدی و خاله جون وحیده بیچاره کنارت بیدار بود...