محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

15/آذر/90 - عاشورا

1390/9/19 8:57
نویسنده : مامان مریم
660 بازدید
اشتراک گذاری

ازونجایی که دیشب دیر خوابیدم نفهمیدم که کی صبح شد؟؟!!! با صدای بچه ها که میگفتم دسته داره میره از خواب بلند شدم...ساعت 8:30 بود و من با یه عالمه کار واسه آماده کردن خودمو محیاچکار باید میکردم؟؟؟

با کمک  بچه ها شما رو آماده کردم و فرستادم و خودم هم دکمه های مانتومو تو راه بستم وچادرم رو تو خیابون سر کردم.. هر طوری بود باید به اول دسته میرسیدم و با گروه تعزیه  ازت عکس مینداختم...میانبر زدم و چیداشون کردم...( این شگرد بچگیهام بود)   گروه تعزیه منتظر گروه زنجیر زنان بود و یکجا ایستاده بودن  و فرصت خوبی بود تا عکسهامو بندازم...

محیا با دو طفلان مسلم

محیا سوار بر اسب

خیلی دوست داشتم تو دسته باباعلی هم بودیم و وقتی اول صف زنجیر میزد میدیدیمش اما خوب نمیشد...مامان مهراب هم  اس ام داد و من هم بیشتر وسوسه شدم که بریم اما خوب بابا علی ماشینو برده بود و تو اون شرایط اینهمه راه  نمیومد دنبالمون...

ظهر عاشورا هم طبق معمول هرسال تکیه ولیکدان و نزدیک خاله جون زهره نمازمونو خوندیم و نهارمونو خوردیم..عصری هم که حسابی خوابیدیم تا غروب و  بعد اذان هم رفتیم شایستگان برای مراسم شام غریبان..چون هوا سرد بود شما چیش مادرجون موندی و من با زندایی و خاله جون سمانه رفتم...

شما هم که پدر جونو اذیت میکنی و نمیذاری نمازشو بخونه...اونهم که عاشقته و من تا حالا ندیدم که هیچکدوم از نوه هاشو به انداره شما دوستت و قبول داشته باشه...البته همه رو دوست داره اما شما رو بیشتر...شاید واسه اینه که راه دوریم...

برای شام هم رفتیم مسجد ملا محله یعنی مسجد مهرناز اینا و باز هم شما رو نبردم..آخه خواب بودی و بیدار که شدی تا نزدیکهای صبح نمیخوابیدی و خاله جون وحیده بیچاره کنارت بیدار بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)