محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

16/آذر/90

1390/9/19 8:52
نویسنده : مامان مریم
673 بازدید
اشتراک گذاری

بابایی زنگ زد که نزدیکیهای ظهر برگردیم خونمون...مخالفت نکردم هرچند خیلی زود بود و کلی از تعطیلات مونده بود...آخه بابایی باید میرفت سرکار و از طرفی اگه ما میموندیم تو برگشتن به مشکلات زیادی بر میخوردیم...

صبح کلی با مهرناز آخرین بازیهاتو کردی:

این فاصله منو کشته:

یه کم از کارهای شما تو این سفر بگم...ماشاله  که دیگه حسابی بلبل زبونی میکردی و همه یه شکم سیر از حرفات میخندیدن... مثلا دایی جون گفت محیا چی داری جواب دادی تل!!! پرسی به من میدی گفتی: شما که مو نداری...اون هم حساس کلی دنبالت کرد و فشارت داد... دایی جون وحید و امین هم که حسابی سر بسرت میذاشتن...فرشاد دیوونه رو هم دیدی که تو خیابون عربده میکشید و کلی ازش ترسیدی و من هم تا یه مدت از شیطنتهات راحت بودم...

مادرجون ازت میچرسی کجای محیا قشنگه میگفتی چشم و اون هم میگفت چشمتو بخورم و شما هم با کلی شیطنت خودتو براش لوس میکردی...

کلا از وقتی که از کیش برگشتیم کم غذا شدی و همش نون خالی میخوری...خونه مادرجون هم نه غذای سفره میذاشتی و نه سوچپی که خاله جون برات درست کرد که ازین بابت کمی نگرانم...

کلا امسال محرم صفای خودشو نداشت... شاید من دلم خیلی گرفته بود و نمیشد زیاد دل بدم اما امیدوارم هر چه از خدا خواستم یه نیم نگاهی بهشون بندازه... آمین...

ساعت 4 بعد از ظهر راه افتادیم و7 شب تهران بودیم!! خیلی تو راه حالم بد بود و به گمونم ویروس سرما رو سوغاتی با خودمون آورده بودیم...بابایی هم همش سرفه میکرد .. یه شام ساده خوردیم و خوابیدیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)