16/آذر/90
بابایی زنگ زد که نزدیکیهای ظهر برگردیم خونمون...مخالفت نکردم هرچند خیلی زود بود و کلی از تعطیلات مونده بود...آخه بابایی باید میرفت سرکار و از طرفی اگه ما میموندیم تو برگشتن به مشکلات زیادی بر میخوردیم...
صبح کلی با مهرناز آخرین بازیهاتو کردی:
این فاصله منو کشته:
یه کم از کارهای شما تو این سفر بگم...ماشاله که دیگه حسابی بلبل زبونی میکردی و همه یه شکم سیر از حرفات میخندیدن... مثلا دایی جون گفت محیا چی داری جواب دادی تل!!! پرسی به من میدی گفتی: شما که مو نداری...اون هم حساس کلی دنبالت کرد و فشارت داد... دایی جون وحید و امین هم که حسابی سر بسرت میذاشتن...فرشاد دیوونه رو هم دیدی که تو خیابون عربده میکشید و کلی ازش ترسیدی و من هم تا یه مدت از شیطنتهات راحت بودم...
مادرجون ازت میچرسی کجای محیا قشنگه میگفتی چشم و اون هم میگفت چشمتو بخورم و شما هم با کلی شیطنت خودتو براش لوس میکردی...
کلا از وقتی که از کیش برگشتیم کم غذا شدی و همش نون خالی میخوری...خونه مادرجون هم نه غذای سفره میذاشتی و نه سوچپی که خاله جون برات درست کرد که ازین بابت کمی نگرانم...
کلا امسال محرم صفای خودشو نداشت... شاید من دلم خیلی گرفته بود و نمیشد زیاد دل بدم اما امیدوارم هر چه از خدا خواستم یه نیم نگاهی بهشون بندازه... آمین...
ساعت 4 بعد از ظهر راه افتادیم و7 شب تهران بودیم!! خیلی تو راه حالم بد بود و به گمونم ویروس سرما رو سوغاتی با خودمون آورده بودیم...بابایی هم همش سرفه میکرد .. یه شام ساده خوردیم و خوابیدیم