محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

خاطرات 3 ماهگی

مهمترین اتفاق سوراخ کردن گوشته که فیلمش رو هم خاله جون گرفت و شما چه جیغی میکشیدی....عذری خانم (دختر عموی من) گوشت رو تو آرایشگاه با دستگاه سوراخ کرد. گوش جانان رو هم همینطور... نگاه کنین چه بلا شده این دخمل ما این در آغوش مادر و تو موبایل فروشی مامان فدای اون چشای نقلی ات وروجک من!!! این هم پاهای نی نی که من از بچگی دوست داشتم و بهش می گفتم پاک کن.آخه دوره ما پاک کنهایی به شکل پای کوچیک هم میفروختن خونه عمه که بزور نشوندنت.. جوجه رنگی مادر.... محیا در جشن نیکوکاری آخرسال - میدان نبوت، مسجدالنبی محیا با عروسکهاش رو پتوی قشنگی که...
2 شهريور 1390

خاطرات 13 ماهگی

25آذر 89 خیلی وقته که اگه کسی پستونک اورتودنسیتو برعکس بذاره خودت برمیگردونیش به حالت درست. قربون عقل و شعورت. اصلا ( با عرض معذرت) نوک سینه مانی رو هم ارتودنسی کردی به هر چیز خوردنی هم میگه هم ..هم.م م   28 آذر 89 روزهای محرمه. روزهای عاشورا لباس علی اصغرت رو پوشیدی عکسش قبلا گذاشتم. تازه تو آتلیه هم باهاش عکس گرفتی. آتلیه رخساره تو اوقاف. رو شتر و اسب جناب یزید هم تو تعزیه نشستی و کلی خندیدی.عکساشو هم قبلا که گذاشتم 29 آذر 89 مانی الان دو روزه که مریضه و کمرش درد گرفته. و سرکار نرفتیم. تو خونه هم از دست شما....من و بابایی که رفتیم دکتر گذاشتیمت خونه دختر عمه بابایی.خسته و کلافه که شدی کیف و ژاکت و کلاه و کفش...
15 تير 1390

خاطرات 16 ماهگی

روزهای آخر سال مهد کودک دانشگاه بدلیل خصوصی سازی تعطیل شد. خانم قیاسی هم قبول کردن چند روز شما رو به مهد جهاد کشاورزی ببریم. اونجا اصلا غریبی نکردی.آفرین دختر اجتماعیم.  و رویا جون مربیت بود.روز آخر هم سبزه، تخم مرغ طرح خرگوش و کیف کادو گرفتی.   قبل عید واسه دخترم یه عالمه لباس و کالسکه هم گرفتم. رفتیم بهار و خاله شیرین واسه دخترم شال و کلاه گرفت. الانم که قراره واسمون یه نی نی بیاره 3 / فروردین واسه مانی تولد گرفتیم و شماکلی رقصیدی. اصلا هرجا میرفتی می رقصیدی طوری خسته میشدی که شب زور میخوابیدی 15 / فروردین/90 و ما امروز اولین روز کاری سال جدیدمونه. بعد اینهمه تعطیلی حسابی تنبل شدم.کارها و ح...
9 خرداد 1390

خاطرات 14 ماهگی

امروز 28 دی 89 یک کلمه مثل مانی ادا کردی.دیگه گوش و چشم رو بخوبی نشون بدی.این روزها تکلیف مهد دانشگاه معلوم نیست و بقول دایی جون قاسم  همش جزء اخراجی ها هستی.شوخی میکنه گلم.بابایی فردا ال 90 رو میاره و فراره با پراید با همه خاطرات خوبش خداحافظی کنیم. امروز با هم رفتیم تو پارکینگ و شستیمش  از روزی که بابایی واسه دخترم ماشین خرید همش مریضی و شب و روز تو بیمارستانیم. بعدش هم مانی مریض شد. به این بهونه مادرجون و پدر جون خاله جون عسل و بعدش هم خاله جون وحیده رو کشوندم تهران. مادر جون یک چادر نماز خوشگل واسه دخترم درست کرد. اما دخترم فعلا دوست نداره سرش کنه.و چون مهد نمیری خیلی خوشحالی.دیگه مانی نمیگی .بمن میگی هم م م...
3 خرداد 1390

خاطرات 12 ماهگی

21آبان محیای مامان امروز شیشه شیرت روی برای اولین بار با دستهای کوچیکت نگه داشتی. اما وسطاش ماهواره یه آهنگ قشنگ و رقصی گذاشت و مجبور شدی رقص رو به خوردن ترجیح بدی. در نتیجه شیشه رو ول کردی و شروع کردی به دست زدن 24 آبان 89 دخترم هر شب با اومدن بابا علی کلی ذوق می کنه. اما دخترم امشب باباشو ندید آخه بابا علی تا دیروقت سرکار بود ٢٥ آبان 89 دخترم با صدای تلفن میدوا سمت گوشی و میگه ع ل ی.خوشبحال باباییش   روز عید قربون 26آبان که با کمک سحر تاتی میکنی    خودت تنهایی داری جورابتو می پوشی گلم 27 آبان 89 وای چی بگم از تولد دختر گلم. که بخاطر محرم زود گرفتیم. ایشاله ...
31 ارديبهشت 1390

خاطرات 15 ماهگی

   امین جون برای خرید لباس اومده بود تهران و کلی با هم همه جارو دور زدیم. ولی وقتی رفتیم خ بهار چقدر غر زد و زود برگشتیم. بعدش هم داش وحید اومد واسه کاشت مو و چه عمل سختی انجام داد و قبلش حتی به مادرجون هم چیزی نگفت. فعلا تا موهاش رشد کنه نمیشه نظر داد خوب شد یا بد خونه عمه سمیه و در حال خوردن سیب زمینی وای چقدر تو خواب ماه میشی...و این همون پستونکیه که تو هیچ شرایطی گم نمیشه تولد علیرضاست و طبق معمول شما صاحب مجلس و کیک هستید. اصلا همیشه تولد شماست... دخملم تازه از حموم درومده. چقدر ناز شدی با اون کلاه بچگیهات....به نی نی داداشی چی دادی بخوره؟؟  محیا جون با دوستش در...
19 اسفند 1389

خاطرات 9 ماهگی

 عکسهای 9 ماهگی محیا:  آخه عکاس به این بدی ندیدم. آدم که واسه عکس گرفتن اینقدر دوربین رو نزدیک نمیاره.... همه خواب نیمروزن و محیا هم تو سینی... محیا در حال رانندگی پشت یک ترافیک سنگین تو جاده هراز.. اینم عکسی از مریض شدن خیلی وخیم با تب 40 درجه وسط گرمای تابستون ، در اثر یک بیماری بد بنام رزوئولا...که پس از 3 روز تب دونه های ریزی بیرون میاد....خیلی سخت بود دیگه حتی مادر جون هم بریده بود و امین هم اومد کمک...اما بابایی در جریان نبود.. جوشهای ریزی که تمام بدنت رو پوشونده بود.. به به چه گوجه خوشمزه ای...مرسی مرجان. تمرین برای راه رفتن تو حیاط مادرجون.. ...
19 شهريور 1389

خاطرات 8 ماهگی

عروسک سه دندونه دیده بودین؟؟ وای چقدر امین جون به این عکست میخنده!!! می کشمش..    محیا تو حموم در حال بازی..   محیا در تلاش برای پایین اومدن از پله آشپزخانه بد نگذره بهت دخترم....کوروش جان هم چه عشقی میکنه.. جات راحته دخترم؟؟؟؟کوروش و مامانش بعد عمل دستم اومدن کمکم. کلی خونمون موندن و واقعا زحمت کشیدن بابایی و محیا تو بیمارستان کنار تخت مانی...چه غصه ای تو صورتشونه و چه روزهای سختی بود اون روزها..ایشاله هرگز تکرار نشه.. این هم دست مانی بعد از گذاشتن پلاتین.. هندونه خوردم.... این عروسک رو خاله جون هاجر واسم خریده.. مامانم دستش شکسته. میخ...
19 مرداد 1389

خاطرات 7 ماهگی

باز هم شمال و شادی قند عسلم... این نوید، عروسک مادرجونه که روز مادر خاله جون زهره خدابیامرز واسش خریده آخه چقدر ترافیک...خسته شدم... زیر کولر ماشین هم که بد نمیگذره عسلکم.... تو جاده تو رستوران بین راهی که من و دخملم تنهایی عازم شمال بودیم.... دارم فرنی میخورم خوب مگه چیه.... اینهم غروب زیبای ساحل بابلسر... محیا در حال شن بازی... چقدر شنا کردم. گشنه ام شده....   محیا و سنا.... دالییییییی...   ...
19 تير 1389