محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

30/تیر/90

صبح با مرجان و مهرناز و کیمیا صبحونه رو خونه خودمون خوردیم. البته بگم خاله جون وحیده حس و حال نداشت و الکی قهر کرد و با ما نیومد...خیلی خوب بود . فقط ابتدای شب ازینکه کولر نداشتیم کمی گرممون شد...آخرین جلسه دندونپزشکی ام رو رفتم و شما هم تو استخرت تو حیاط خونه مادرجون آب بازی کردی و الان هم بعد صرف نهار، زیر کولر خونه مادرجون، تو خواب عمیق نیمروز تابستونی رفتی و من هم مشغول نوشتن... دایی جون وحید هم که با فشار آب دنبالت کرد و آرامشتو بهم زد عصر سرخاک خاله جون رفتیم و شما با انگشتهای کوچیکت روی سنگ داغ مزارش به تقلید از ما فاتحه خواندی و مادرجون با دیدن این صحنه کلی گریه کرد. که چرا خاله جون، شما رو ندیده رفت.....
2 شهريور 1390

28/تیر/90

صبح دایی جون اکبر اومد و دید خوابی. دیگه به بودنت عادت کردن و این وقتی بری واسشون سخت میشه ... دایی جون وحید هم واست لاک میزد تا بتونم موهاتو شونه کنم و ناخوناتو بگیرم و چه ذوقی...با همه دعوا داری مخصوصا خاله جون سمانه و همش بهش میگی: بویا، بویا یعنی از خونه برو بیرون. واقعا که!!!!خاله جون میگه در آینده رئیس جایی بشی خیلی خوبه. همه رو از اتاقت بیرون میکنی. بهت میاد... اما با دایی جون وحید خیلی خوبی و همش بهش میگی: اینجا بشین یعنی پیش خودت...  دندونپزشکی رفتم و بعدش حقوق خودم و بابایی رو برداشتم و دونه دونه قسطها رو دادم...امروز قرار بود بریم دریا. اما مینا زنگ زد و کنسلش کرد و بعد از خواب سنگین بعد ظهرت...
18 مرداد 1390

درباره دخترم

یک کم از کارات تعریف کنم: کلی حرف یادت دادن و تقریبا همه چی رو واضح میگی. نمیدونم چرا نمیتونی بگی قاشق با خودت شعر میخونی، لی لی لی لی حوضک میخونی، تاب تاب عباسی میخونی و.... اسم خودتو میگی هرچند اولش با دهن باز میگفتی مایا و ما کلی میخندیدیم. اسم منو هم میگی و به همه رنگها میگی سبز . هرچند سبز نباشه...از فرشاد و محمد رضا میترسی.  شعر کله کله پدرجونو خیلی دوست داری و تو خونه تکرار میکنی و هر وقت یادش میفتی خنده رو لبات میشینه. اون هم وقتی شما نیستی تو خونه واسه خودش میخونه و به یاد شما و رقصیدنات، لذت میبره. دلمون براشون خیلی تنگ میشه مگه نه گلم؟؟؟؟ صبح زود پیش مادر جون میرفتی و واست شیر و تخم مرغ درست میکرد و خیلی ب...
9 مرداد 1390

7/ مرداد/90

صبح به دلیل گرما حوصله رفتن به بازارو نداشتم. با کلی غم و دلتنگی ساعت ١٢ حرکت کردیم به سمت تهران. پدر جون که یکسره اشک میریخت و همه ناراحت دوری از تو بودند. خیلی زود تعطیلات تموم شد و من هم که دوباره مسوولیت شما و خونه و آشپزی را باید از سر می گرفتم و بدتر از همه اینکه ماه رمضون رو درکنار خانواده نمیتونیم باشیم، همه و همه علتهایی بودن که اصلا دلم نمیخواست برگردم... اما مجبور بودیم.  با بابایی دوش گرفتی و شام خوردی و خوابوندت و من هم به کارهای خودم و شما و بابایی رسیدم تا فردا بریم سرکار . غروب جمعه و حس بد بعد تعطیلات ...   ...
9 مرداد 1390

23/تیر/90

  صبح که بیدار شدی. با اردک و هاپو بازی کردی. به باغ مامی بزرگ رفتیم. رابطه ات باهاش خیلی خوبه اما با عمو رضا نه... بعد از ظهر برگشتیم خونه مادرجون. با علیرضا، ماشین بابایی رو شستیم. عصری به عیادت زن عمو الهام رفتیم. و بعد آماده شدیم برای عروسی مهدی... برای عروسی کفشات کوچیک شدن. باید حتما یکی بخریم...   ...
9 مرداد 1390

24/تیر/90

  دیگه همه کلمات رو میگی وبقیه هم حسابی به حرف می گیرنت...خیلی قشنگ میگی وحییییید!!!! از مهرناز یاد گرفتی چشمک بزنی...جمعه بازار رفتم و برات یک پیرهن خوشگل خریدم. برای نوه خاله سهیلا هم یک صندل مثل خودت. واسه شام هم به مرغداری رفتیم....   ...
9 مرداد 1390

25/تیر/90

  صبح خیلی زود از خواب بیدار میشی و با پدرجون و دوچرخه اش میری میگردی. از صبح گذاشتمت پیش بقیه و رفتم اینور و اونور...بیشتر بخاطر جشن امام زمان. چون خیالم از بابتت راحته...و این آرزوییه که همیشه تو تهران دارم. صبح با مادرجون رفتم و واسه خونه جدیدمون یخچال خرید. دستش درد نکنه!!! نهار هم خونه عمه سمیه بودیم... عید همگی مبارک ...
9 مرداد 1390

26/تیر/90

امروز جشن نیمه شعبانه. طبق معمول صبح زود قبل اینکه پدر بره مرغداری باهاش رفتی یه دوری زدین..با عمه سمیه و امیرحسین به چوبست رفتیم و نهار اونجا بودیم. همه جا جشن بود و شما هم کلی شیطونی کردی و همه رو خسته کردی...این هم جشن نهار در مسجد چوبست: عصر برگشتیم و با بچه ها خونه مهرسا رفتیم. اونجا هم زدی دکور عروس خانم رو شکوندی و منو کلی خجالت زده کردی. کاش زودتر از جلو چشمت دور میکردمشون.اینم چند تا عکس...   ...
9 مرداد 1390

27/تیر/90

امروز خونه ایم و هوا حسابی گرمه. بابایی سر کار رفته و ماشین رو با خودش برده و ما هم فعلا جایی نمیتونیم بریم. تازه یادم اومد که کارت سوخت رو هفته پیش تو یکی از پمپ بنزینهای تهران جا گذاشتم و بابایی خیلی عصبانی شد. صبح زود هم با دایی جون و پدر جون به مرغداری رفتی. هنوز طبق عادتت صبحها ساعت 6 بیدار میشی. مادر جون تو حیاط لباس میشست و شما هم کلی آب بازی کردی و حتی پوشک هم نداشتی. همش هم میری تو مغازه و هرچه دلت میخواد میخوری و بعدش هم دل درد میگیری و مادر جونو هم ورشکست میکنی... ظهر خسته بودی و زودی خوابیدی عصری با زندایی بردمت خونه خودمون. بعدش هم با خاله جون سمانه پارک و خیلی ذوق کردی. این هم یک عکس بی کیفیت از یک...
9 مرداد 1390