محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

نکات ریز از محیای تیز

- مانی من ال نود دوست ندارم. یکی دیده بخر!!206بخر!! ال نود ماشین مش مندلیه بمیرم بچم هم مثل خودم کم توقعه.. مامان اینهمه ماشینای خوشگلتر،گرونتر..فعلا که 206 واست از فراری هم رویایی تره.. فکر میکنی اونقدر خوبه و خوشگل و گرونه که ما هرگز برات نمیخریم. اما مامانی خیلی کم جاست. ما دیگه نمیتونیم وقتی میریم شمال کلی خوردنی از خونه مامان بزرگا بار بزنیم و بیاریم.. - دیروز تو پارکینگ دیدی همسایه داره 405شو تمیز میکنه. تو راه پله گریه که چرا عمو 206 نداره؟؟. من هم گفتم تازه فروخت و اینو خریده. و شما گریه که ن ه دویس ویشیشش قشنگتر بود.. آخه بچه به ما چه خوب..آخه من چطور بهت بفهمونم با این سن کمت که 206 الان گرون شده این بنده خدا ...
16 بهمن 1391

غذا خوردن یه دختر مودب

این قیافه که معرف حضور هست: میخواد غذا بخوره: محیا ژست بگیر: بسه . دیده عکس نگیر  تو خونه روسری سر میکنی و میکشی کاملا جلو و میگی: مانی ببین خاله منظر شدم . خوبه منو الگو قرار ندادی.زمانی که خاله بهار مربیت بود هد میذاشتی تا شبیه به اون بشی. گفتی مانی مامان بزرگها غصه بلدن. چرا مامان بزرگم بلد نیست برام قصه بگه . من گفتم بلده شما ازش بخواه برات میگه. گفتی نه این چه مامان بزرگیه قصه نمیگه. مادرجون و پدرجون هم بلد نیستن. نه اینکه شما میری شمال آروم میشینی تا به قصه گوش کنی!! عزیزم شما اونجا قصه میسازی.. ...
16 بهمن 1391

از این روزها

سلام دوستای خوبمون که نبود ما دلتنگتون کرد ممنون از ابراز محبتتون. راستش من هرروز هستم و سر میزنم اما اونقدر مشغله دارم که نمیتونم فکرمو متمرکز کنم از محیا گلی بنویسم. حتی عکسای جدید هم ندارم...  بعد از رفتن عمه و خاله جون، ما هم میایم سرکار و عصرها میریم بازار. البته نه اینکه همش خرید کنیم ( هر کی پول دیده سلام مارو برسونه) اما میگردیم دنبال چیزای خوشگل و از اونجا که شما خیلی دوست نداری پرو کنی من میرم یا بزرگترشو میگیرم و یا کوچیکترشو. کارم هم شده عوض کردن. میترسم مغازه دارها کتکم بزنن. البته چون همشون تقریبا از آشناهای چندین ساله هستن و من هم روابطم با دخترای فروشنده حسنه بنده خداها وقتی بهشون میگم اومدم بزرگتر یا کوچیکتر ب...
15 بهمن 1391

محیا و عشق به ائمه

شما خیلی به امامزاده علاقه داری و دوشنبه ای اصرار که ببرمت امامزاده صالح.. شب قبل اخبار نشون داد که ضریح امام حسین رو برداشتن و قراره جاش جدیده رو بذارن. طرف با پیچ گوشتی و چکش افتاده بود بجونش و شما گریه و زاری که باباعلی بیا ببین خدا رو کشتن. مشهدو خراب کردن ... چقدر ناراحت شدی.. و تاا چشمات به ضریح امامزاده صالح افتاد گفتی مانی دیدی آقاهه داشت خرابش میکرد. بابایی دعواش کرد. . لابد تو راست میگی..این همونه .. برگشتنی به ترافیک عجیبی خوردیم و دیر رسیدیم خونه. اینجا  تو صف پارکینگیم: این پروانه رو خاله منظر براتون درست کرد: واای که من چقدر این منظره پل تجریش با صدای آبشو دوست دارم... ایشاله ه...
11 بهمن 1391

عکسای گذشته

این عکسا مربوط به چهارشنبه دوهفته پیشه یعنی زمانیکه رودل کردی و آوردمت سرکار پیش خودم.قربونت برم که با لباس تو خونه کل پژوهشکده رو گشتی و بقول همکارم صفا دادی.. این یه جوجست که براش دون پاشیدی.. بعدا دیدی جوجه،دوناشو نمیخوره گفتی: مانی اینا رو بهم وصل کنم؟؟؟ این هم آخر هفتست که تو 7حوض خرگوش میفروختن و دلت میخواست بخریم. آخه 25000 تومنشو هیچ، باید وقتی میومدیم سرکار براش پرستار میگرفتیم و خرج خورد و خوراکش بماند. یادمه بچه که بودیم دایی جون ازینا داشت و اونقدر زیاد شده بودن که میبردیمشون یه شهر دیگه ولشون میکردیم باز هم از زیر زمین میومدن تو حیاط خونه پدرجون. تعجب میکنم چطوری آخه..عکس بچگیمو که یه خرگوش دست...
9 بهمن 1391

محیا تو آخر هفته ای

چهارشنبه که با عمه اینا خونه بودی و کلی بهتون خوش گذشته و خیلی عمه ازت راضی بود و گفت که چقدر براشون شعر خوندی و ادای فرشادو درآوردی. به محض اینکه رسیدم سوارتون کردم و تا جایی که ممکن بود عمه اینا رو پیاده کردم تا برن خونه طاها اینا. خدا بدادم رسید زمانیکه پیاده شدن... اونقدر جیغ کشیدی و اونقدر روسریمو پشت رول کشیدی که حد نداشت و من هم به وعده و وعید اینکه فردا خاله جون میاد کمی آرومت کردم و تو ماشین خوابیدی!!! فردا صبح با اس ام اس خاله جون از خواب بیدار شدیم. که من نمیام و خاله جون سمانه میاد. ما هم گوشی رو برداشتیم و گفتیم با هم بیاید اما نمیدونم چه مشکلی داشت که گفت بعدا میام. شما هم گفتی: خالشون ناسو ولش کن. خاله جون سمانه...
9 بهمن 1391

عکسهای تازه

محیا خانمی تو حیاط خونه: اینجا هم آنا خانمی اومده و هر دو دکتر شدید و همدیگه رو معاینه کردین. البته اینجا جزء نیم ساعت اوله که باهم خوب بودین.. بعدش روم نمیشه بگم چه اتفاقی افتاده.. مامان قربون اون پیرژامت بره که از تو کشو پیداش کردی. اون بلوزت هم مال دوقلوهای خاله منظره که زیرپوش زیردکمه دارت کمی نم دار شده بود و اینو برات پوشوند. انصافا خیلی باسلیقه و با فکره. دستش درد نکنه.. راستی عمه اسم خاله منظرو یادش میرفت هی مبگفت: خاله خدیجه... وااای چقدر میخندیدیم. چه ربطی دارن بهم اصلا ...
9 بهمن 1391

آلودگی با بچه ها چه میکنه...

  خدایا خودت بداد بچه های ما برس. خدا رو شکر الان محیا چند روزه که مشکلی نداره اما بچه ها رو که میبینم تبهای یه هفته ای، بی اشتهایی، گاهی تهوع و دلپیچه، قرمزی چشم وخارش بدن، ... تا کی میخواد ادامه داشته باشه.. الان مامان محمد مهدی زنگ زد که تبش پایین نمیاد و نیومدم سرکار. خاله جون بنده خدا دو روز اومد خونمون. یه روز رفت خرید و دیروز تهوع و سرگیجه.. لب به غذا نمیزنه و تا نصف شب تو درمانگاه زیر سرم بود و الان هم خونه خوابیده. خودم هم احساس کسالت میکنم و فکر میکنم مغزم کار نمیکنه.. من از سلامتی باباعلی هم میترسم. نمیدونم باید چکار کرد. نمیشه کلا بیخیال کار بشیم و بریم شمال بمونیم. ناسلامتی اینجا محل زندگیمونه. خدایا خودت ف...
8 بهمن 1391