محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

روز جهانی کودک

سلام ناز گلم!!! این روزها سرم خیلی شلوغه و کم وقت میکنم بیام وبلاگت. روز جهانی کودک هم دیروز بود و خیلی تو مهد بهتون خوش گذشت. تولد هستی بود و عمو شهرام اومده بود. جایزه هم بهتون دادن یه جوجه کوچولو.. بخدا این روزها همش در حال بدوبدو هستم. نه سالگرد ازدواج و نه روز کودک هیچ کاری نکردم. منی که تو همه کارها اول بودم!!! امیدوارم تا روز تولدت همه چی به روال عادی برگرده و از شرمندگیت در بیام.. این روزها اصلا غذا نمیخوری. میوه هم همینطور. خیلی لاغر شدی و خیلی هم شیطون و حرف گوش نکن. من هم همش عصبانی میشم و کلا از با تو بودن لذت نمیبرم. مهم اینه به تو بابا علی در کنار هم خیلی خوش میگذره..    این هم عکس امروز صبح ...
17 مهر 1391

به نام یکی دیگه، به کام محیا

دیروز که جمعه بود خانم دکتر عسگری ( استاد زبان دوره لیسانسم) و دوست عزیزم خانم دکتر سمی ( که تا چند روز دیگه دفاع میکنه و بالاخره اجازه داد ما خ دکتر صداش کنیم) طبق معمول با کلی محبت اومدن خونمون. اما ایندفعه برای ملاقات بابا علی..  شما هم کلی انتظار و دقیقا 20 بار در دقیقه میپرسیدی : مانی مهمونا چرا نیومدن. پشت چراغ قرمز گیر کردن؟؟؟!!! دست خاله زینب درد نکنه با این آموزشای خوبش و دست محیا گلی هم درد نکنه که دقیقا میدونه کجا استفاده کنه. خلاصه اومدن و با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی ( بقول شما کیک) و نیز کادو هایی برای شما. من هم از فرصت استفاده کردم و جو رو تولدی کردم و الکی برات دست زدیم و کلی ذوق کردی. مانی فدات بشه ...
15 مهر 1391

محیا خانمی تو این هفته

محیا خانمی علیرغم اینکه لباس هندونش براش کوچیک شده باز هم دلش خواست بپوشتش. بعد تو راه پله میگه واسم عوضش کن. چرا برام بزرگ نیست؟؟!! اینجا هم تو مهد داره دست و روی ماهشو میشوره: گلی خانمی تو مهد: و یه روز دیگه:   اینجا هم محیا با آنا خانمی رفتن 7 حوض بگردن اما من و مامان متینو گردوندن و با سرگیجه برگشتیم خونه: این آنا خانمی هم هر جا موتور میدید حرفه ای سوارش میشد. این هم تو پارکینگ خونه: اینجا هم محیا رو ترکش سوار کرده و هر دو مسرور: تو رو خدا طرز نشستن آنا رو!! حرفه ای نیست؟؟؟؟   شب هم براش لازانیا درست کردم که خیلی دوست د...
15 مهر 1391

سالگرد ازدواج و امامزاده صالح

امروز چهارمین سالگرد عروسی من و بابا علیه. دخترم جات خالی بود. خیلی به بچه ها خوش گذشت. مخصوصا اینکه خاله جون و مرجان و مهرناز رو سوار ماشین عروس خودمون کردیم و کلی خوش گذروندیم.. جات واقعا خالی اگه بدونی چقدر ذوق میکردی.. یک عدد خاله قزی بهمراه پدرجون و مادرجونش رفته امامزاده صالح. آخه خیلی اذیتشون کردی و من هم گفتم علیرغم همه سرشلوغیم یه شب ببرمشون بد نیست. خیلی جیگرشون حال اومد این هم چند تا عکس پیشکش شما: قربونت برم که به مناره ها نگاه میکنی: یه خانمی بهت گفت: خانم تو رو موش بخوره. کفش و چادرت رو موش بخوره!!! این همون چادریه که خاله جون برات خرید: بقیه تو ادامه مطلبه اینجا هم ...
11 مهر 1391

عکسهای پایان هفته

اولین کاری که کردیم رفتیم دنبال باباعلی و برش گردوندیم خونه. تا هم بما خوش بگذره و هم عمه استراحتی کنه پس از آرامش:   قربونتون برم که مسکن همید و ایشاله خدا هردوتونو واسم سالم نگه داره و حتی پشه نیشتون نزنه.. بعد هم عمو محمد یار جون جونی بابایی اومد و ازش خواستم بریم بیرون تا بابایی یه دوری بزنه. چقدر بهتون خوش گذشت.. مامان مهراب هم براتون اسپایدر من خرید و کلی تو حوضای 7 حوض شستشوش دادین: صندوق جشن عاطفه هاتون که از مسجدالنبی گرفتین تو حلقم... این پسرها هم که ژست گرفتن بلد نیستن!!! و جمعه پدر جون و مادرجون اومدن تا در نبود دخترشون که فردا باید بره سرکار، وظیفه مراقبت از ...
8 مهر 1391

شادی کودکانه

این هم چند تا عکس از محیا ملوس و دوستان: به به چه خانم شیک و مودبی: و چه دوستان شادی: این هم یه عکس خوشگل واسه اینکه جیگر عمه اش حال بیاد: اینجا جای هستی جون خالی بود. هستی عزیزم تولد سه سالگیت مبارک ایشاله همیشه سالم و تندرست باشی... ...
5 مهر 1391

حال و هوای تازه

محیا پس از مدتهای طولانی تعطیلات و بعدش بیماری باباش، شهریارو ملاقات میکنه. آقا ماشین جدید میخره و دختر مردمو سوار میکنه و بسی شاد ازین موضوع. شهری جون من هم جات بودم دختری به این خانمی کنارم نشسته بود بخودم میبالیدم .. اینجا رفتیم خونشون تا باباییش ما رو ببره پیش بابا علی. بعدش تو راه خوابیدی و شهریار حسابی تو ذوقش خورد. باباعلی هم همینطور اینا هم سوغاتیهاییه که خاله جون عسل بهمراه یه چادر عربی خوشگل برات از کربلا آورد. راستی تو اون چادر چه عروسکی شدی. ایشاله محرم عکس میگیرم میذارم..   فعلا دوروزی دانشگاه نمیایم. آخه از اینهمه استرس، کمرم اسپاسم شدیدی گرفته و ما هم میریم خونه عمه تحت مراقبتهای ویژه ایشو...
2 مهر 1391

محیا و دلتنگیها

محیا و بابا علی این روزها دلشون برای هم تنگه. آخه کم همدیگه رو میبینن.. فقط 4 شنبه تونستیم پیشش باشیم و بعدش هم برای یه سری از کارهای بابایی، من و محیا با اتوبوس رفتیم شمال. بابایی هم که تا دوسال ممنوع رانندگیه و من هم که تنها ماشینو تو جاده نمیبرم. این هم محیایی تو اتوبوس که یه کیک رولی رو برداشته و قراره باهاش برای خاله جون ناسش تولد بگیره  اینجا هم شما و فاطمه بمناسبت روز دختر شادین. فقط بخاطر چند تا دونه شیرینی یا بقول خودت تفلد!!!! قربون دنیای کوچیک و بی رنگ و ریات بشم.. ای هم یه عکسیه که بردمت چشم پزشکی و از خستگیت کشوندمت بیرون مطب و داری پفیلا میخوری: ببخشم عشق کوچولوی من که اینقدر آزا...
1 مهر 1391