19/ تیر/91
صبح بخیر.. امروز هم دلت میخواست تو کلاس بخوابی اما تا گفتم عمو شهرام اومده و تولد امیرعلیه کلی ذوق کردی و بیدار شدی. بزور بردمت دستشویی و سرپات کردم. گلاب به روت در حال ج ی ش کردن هی میگفتی ندارم ندارم .. پس مامان اینا چی ان اونوقت؟؟ امروز عکاس میاد و من هم لباس برات نیاوردم. اما همون لباس بعد از ظهرتو گفتم بپوشن برات. آخه دخملی من همه جوره خوشگله.. امروز دوسال و هفت ماهگیت تموم میشه و بقول دوست خاله شیرین میگه از بس محیا خانمه و خوش قد و قوارست یادم میره که دوسال و نیمه شه..آدم فکر میکنه 4-5 سالست.. خوش بگذره . عصری که اومدم مهد دنبالت: اینجا دوست داری تنهایی به بچه ها تاب بدی و شاکی و ناراحت: ...