محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

نی نی بهار

چهارشنبه ای کاسه کوزه رو جمع کرده بودیم و سر ظهر بود و نزدیکای رفتن که بابایی زنگ زد که عمه حالش بد شده و بردن بیمارستان. کسی هم اینجا ندارن و شما برو پیششون بیمارستان پیامبران.. گفتم حالا که وقتش نشده، میرم یه سر میزنم و لازم بود طاها رو برمیداریم میریم شمال.. مرخصی گرفتم و شما رو از مهد برداشتم و رفتیم. دیدیم عمه و عمو رضا تنهان و دارن فرم پر میکنن که سزارین کنن. دوهفته زودتر. آخه بچه داشت خفه میشد.. بیمارستان پیامبران: محیا تو بیمارستان. میخواد بره برای عمه نی نی بخره: دخترم از اینهمه انتظار خسته شده: اینجا یه درخت توت بزرگ داشت و همه میومدن ازش میچیدن. محیا خانمی هم همینطور: پشت در اتاق عم...
21 ارديبهشت 1392

بگو ماشاله

طاها ( هشت ساله): زن دایی، آبجیم سرما خورده الان بیمارستانه مگه نه؟؟؟ من: بله. زود خوب میشه میاد خونه.. طاها: زندایی صورتت چی شد؟؟ من: صورتم زخم شده رفتم دکتر، بخیه و پانسمان کردم زود خوب میشه.. محیا( 3سال و نیمه): نه.. مامانم رفته خال صورتشو برداشته، جاش زخم شده خون اومده !!! ای آی کیو، ای جیگر بلا.ای مادر ضایع کن!!! من کی برات توضیح دادم که خالمو برداشتم.. آخه تو چرا اینقدر باهوشی.. من با یه پسر 8 ساله دارم بچگانه حرف میزنم اونوقت تو میای حرفای قلمبه میزنی و حرفای بچگانمو تایید نمیکنی.. بگو ماشاله.. ...
21 ارديبهشت 1392

ازین روزها

اینجا بعد تعطیلی کلاسه که با دوستات رفتید تو باغچه دم مهد و عمو باغبون دعواتون کرد با درسا خانمی: همه مشغول عمو باغبون و صدف خانمی تو حس عکس: اگه فکر کردین صدفی زیر اون کلاه چیزی داره سخت در اشتباهید.. البته عکس صدفی کچل هم داریم که چون اجازه نداشتم نذاشتم.. اینجا هم رفته بودم بانک و شما مشغول گربه بازی. برگشتنی تو پایین اومدن از پله ها صورتت از پات جلو زد و رو 5 تا پله ولو شدی و با صورت افتادی. من فقط جیغ کشیدم و یه آقایی بلندت کرد. خون تو بدنم خشک شده بود محیا خانمی آماده شده و رفتیم خونه استاد دوره لیسانسم و دم خونه منتظر باز شدن دره: قربونش برم من.. عمو باغبون با فلش نشون داده شد...
18 ارديبهشت 1392

وسط هفته، جمهوری، محیا و آنا

تیتر این مطلب به تنهایی بدن آدم رو میلرزونه. عصر دیروز مامان آناخانمی زنگ زد که بریم خرید. اولش قرار بود 7 حوض باشه. بعد طی یه تماس یهویی، قرار شد بریم جمهوری تا لباس آنایی که براش کوچیک بود عوض بشه و من هم برم سعدی تا اون پارچه فروشه که بسته بود رو از رو ببرم و بگم من وسط هفته هم میام. تو جمعه ها تعطیل میکنی و ما رو پیش باباعلی ضایع!!! اونهم چی بدون ماشین و با مترو یا اتوبوس یا هر چی شد. چون من زوج بودم و آقای پارسیان هم ماشین فردشو برده بود سرکار.. تا رسیدیم تو حیاط، جفت مامانها، بادیدن این وروجک کنار هم بدنمون لرزید. پرسیدم متین میشه سالم بریم و برگردیم. گفت ایشاله که میشه . 5 هزارتومن نذر کردم.. رفتنی BRT و جذابیتاشو و کمک ...
16 ارديبهشت 1392

فرمایشات خانمی

دارم با تلفن حرف میزنم. خودت میری دستشویی و (اگه ج ی ش کنی خودتو خوب) میشوری. تو همون حین برای جلب توجه من بخودن داد میزنی مانی مانییییییی... منم تلفنو قطع میکنم و جواب میدم. میگی دوست دارم مانی . . منم میخواستم بگم چه ربطی داره. پرسیدم چرا؟؟؟؟؟؟ گفتی چون چ چسبیده به را وحیده اگه دستم بهت نرسه. این چیه به بچه یاد دادی...   تو مسیر بهت میگم: مامانی به دوستات گفتی باباعلی بردت پارک. چقدر خوش گذشت!!! گفتی نه . پرسیدم چرا؟؟؟ گفتی: آخه اگه بگم، اونا هم دلشون میخواد با باباعلی شون برن پارک!!! آی مادرقربون اون شعورت...   تو توالت خونه، یه پشه یا یه جک و جونور میبینی جیغ میکشی مااااااااانی سوسک.. بعد آب...
15 ارديبهشت 1392

آخر هفته اردیبهشتی

آخر هفته رو میخواستیم بریم شمال. هم به عشق مادران و هم باغ توت فرنگی خاله زری. دیگه بابا علی نظرش عوض شد و نرفتیم. پنجشنبه صبح با هم 7 حوض چرخی زدیم و برات یه خرده لباسای تابستونی تو خونه خریدم. بعد از ظهر هم خیلی دلم میخواست کنار بابایی بخوابی و منم برم سعدی دنبال خریدای خودم. تلاشم بی نتیجه بود و منم از بهم خوردن برنامم کلافه شدم. فردا بهر طریقی بود بابایی رو راضی کردم ما رو ببره. تا تو ماشین بشینید و منم با نگرانی کمتر خرید کنم. اینهمه راه رفتیم همون مغازه ای که کار داشتم بسته بود. حالا هی بابایی زنگ میزد کجایی؟ کی کارت تموم میشه؟ خستم کرده ها.. منو داری حیف که گوشیم نو بوده وگرنه دلم میخواست بکوبم تو سر خودم.. بعدش برد...
14 ارديبهشت 1392

باز هم هدیه..

این رئیس باحال ما فقط جریمه نمیکنه، همین الان اومد سه تا کارت هدیه گذاشت رو میزم و گفت: شما هم زنید، هم مادرید و هم دختر!!!! دلم میخواد جمله اشو قاب کنم.. ( حالا رقمشو نپرسین، فکر کنم سه تاش، قد یه دونه شما نشه) بترکه چشم هر چی حسوده!! خداییش امسال کادو باران شدیمها... ...
11 ارديبهشت 1392

داستان بانک زعفرانیه

همون بانکه رو یادتونه که محیا دلش میخواست اونجا برج بخریم؟؟ داره یه فرجهایی میشه. رئیس بانک و کارمندانش چون ما همش دقایق آخر کارشون میرسیم، واسه رفع خستگیشون هی سر بسرت میذارن و بهت شکلات و کیک و خلاصه هر چی واسه امروزشون اضافه اومده تقدیم میکنن. شما  هم شرطی شدی. دیروز تا رسیدیم دم بانک ( من چون جای پارک نبود با ماشین تا کنار شیشه رئیس رفتم و بنده خدا از ترس از جاش بلند شد. گفت الان این خانم با ماشین میاد تو شیشه) تا رسیدیم پریدی پایین و رفتی تو. گفتم محیا خاله طیبه تو ماشینه بشین تا بیام.. کنار باجه مشغول بودم که دیدم آقای معاون با شکلاتهای فراوان اومد سمتت. برداشتی و با کلی اخم رفتی رو یه صندلی دیگه. متصدیه میگه خانم خو...
9 ارديبهشت 1392

عکسایی که قرار بود بذارم

ببخشید دیر شد اما این عکسا رو بالاخره از موبایلم خارج کردم و تقدیم به شما:   این عکسا متعلق به حیاط خونه پدرجونه:  قطرات بارون دیشب، رو گوجه سبزها محشره: چند روز پیش که با پانیذ (فیونا) و بابا مامانش رفته بودیم خرید: هستی در ارتفاعات مهد: محیا درحال ناز کردن گلها. بالاخره فرهنگ نچیدن گل برات جا افتاد و داری نازش میکنی. تازه عمو باغبونو صدا زدی تا بهش آب بده. محیا و عشقش سبا. دختر خوش اخلاق خاله منظر. سنا خانم هم که اصلا علاقه ای به بازی نداره ظاهرا: یه روز هم که خواستی بری خونه آنا خانمی. ما هم اومدیم. اما... اما بعد از یکساعت بازی و بهم ریختن ...
9 ارديبهشت 1392