نی نی بهار
چهارشنبه ای کاسه کوزه رو جمع کرده بودیم و سر ظهر بود و نزدیکای رفتن که بابایی زنگ زد که عمه حالش بد شده و بردن بیمارستان. کسی هم اینجا ندارن و شما برو پیششون بیمارستان پیامبران.. گفتم حالا که وقتش نشده، میرم یه سر میزنم و لازم بود طاها رو برمیداریم میریم شمال.. مرخصی گرفتم و شما رو از مهد برداشتم و رفتیم. دیدیم عمه و عمو رضا تنهان و دارن فرم پر میکنن که سزارین کنن. دوهفته زودتر. آخه بچه داشت خفه میشد.. بیمارستان پیامبران: محیا تو بیمارستان. میخواد بره برای عمه نی نی بخره: دخترم از اینهمه انتظار خسته شده: اینجا یه درخت توت بزرگ داشت و همه میومدن ازش میچیدن. محیا خانمی هم همینطور: پشت در اتاق عم...