محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

فرمایشات محیا خانمی

کاش همشو یادم میموند وبلاگ میشد بمب خنده. خانمی رو دیروز از مهد تحویل گرفتم. دیدم خانمش میگه مامان محیا همونجور که گفته بودین محیا رو نخوابوندم اما با چه مکافاتی باهاش بازی کردم تا بقیه بیدار نشن. منو داری اون لحظه به خانمش چیزی نگفتم اما از یه بچه سه سال نشده، خالی بستن به این گندگی دوتا شاخ تو سرم ایجاد کرد. تو راه خوابیدی تا 7 غروب و منم هم حسابی به کارام رسیدم. دیدم بد نگفتی همچی. از خودت هم که پرسیدم گفتی خودت گفتی دیده!!! من دروغ نگفتم!!! نمیدونم از رو کدوم حرفم اینو برداشت کردی.. - شب پرسیدی: مانی!!! (جدیدا آنی!!!) استعلاجی چیه؟؟ من همینجور موندم. نگو بابایی داشته تلفنی به دوستش میگفته سه ماه استعلاجی گرفتم و شما ...
21 آبان 1391

محیا این روزها

این روزها حرف زدنت خیلی جالب شده. تو ماشین باباکرم آقای آصف رو گوش میدادیم و شما همراهی میکردی: باباکمر!!! دوست دایَم!!!! به نی نی های کوچیک میگفتی گَ گَ . اما توماشی دیدم میگی مانی آیاتای گَ گَ نیست. baby اء!!! منو داری گفتم کی گفته. گفتی خاله گفته و فهمیدم تو مهد یاد گرفتی. محیا: باباعلی نگو مام بزرگ بگو مامان بزرگ!!!! بابایی رفت نون بخره، محیا : بابایی کجا میری؟؟ . باباعلی: میرم نون بخرم. محیا : باشه اما نون نرم بخریها. نون سفت نخر!!! شب تو خواب گریه میکردی و حتی منو زدی و میگفتی: هویجمو صِف نکن. یعنی نصف نکن. قربونت برم که دقدقه های شبت اینقدر کوچیکه!!! فرداش بهت میگفتم خودت خنده ات گرفته بود.....
20 آبان 1391

نی نی داداشی همه جا

واقعا حمل نی نی داداشی و بودنش همه جا، واسم معظلی شده. تو را پله، کنار دنده ماشین، سر میز غذا واااااای خدایا.. این جا هم به روایت تصویر نی نی داداشی تو بانک:   این هم خودت تو بانک که حتما باید با خودکارهای کنار باجه، نقاشی بکشی: یکبار تو ماشین زمانیکه دنبال دنده میگشتم و فقط دستم رو نی نی داداشی بود خیلی عصبانی شدم و میخواستم از شیشه ماشین پرتش کنم بیرون تا واسه همیشه از شرش راحت بشم اما عواطف کودکانه ات جلو چشمم اومد و اینکارو نکردم. شبا هم که بیدار میشی و چند سانت ازت فاصله پیدا میکنه، کلی گریه و من نصفه شب از زیر پتو باید بگردم دنبالش اینجا هم که پرتش کردم تو حموم آخه انداختیش تو ظرف آشت: کلی عرو...
20 آبان 1391

محیا و تعطیلات غدیر

واسه دختری ام یه تریپ جدید زدم و برای رفتن به شمال آمادش کردم: عاشق قدتم مادر. که از همون سونو دکترت گفت عجب دختر خوش قد و بالایی..(اسپند یادم نمیره) این سری ماشین خودمونو نبردیم و شما و بابایی صبح چهارشنبه با عمه اینا رفتید شمال چون من باید سرکار میرفتم عصرش با اتوبوس تنها اومدم. و البته از شب قبل مریض شدی و بردنت دکتر و بعد راه افتادین. ةآمپول سختی هم خوردی و کلی گریه کردی و منو صدا میزدی. آخه دیگه آلرژیت خیلی عود کرده و با دارو جواب نمیده. داروی دیگه ای هم نداد. من نمیدونم که کی باید تموم بشه این لعنتی. اما خداروشکر آب و هوای عالی اونجا حالتو خوب خوب کرد!!! فکر کنم دیگه باید جمع کنیم بریم شمال زندگی کنیم.. ...
15 آبان 1391

محیا و عید قربان

اینهم چند تا عکس از محیا خانمی و ببعی هایی که خونه مامان بزرگ و مادرجون کشتن: یکعدد محیا خانمی: ژست محیا کنار گوسفند بیچاره: و یه ژست دیگه: این هم بقول علیرضا اسکی روی موزاییک: تو این عید به محیا خیلی خوش گذشت و کلی هم عیدی گرفت و کلی هم کباک خورد. یادش بخیر خیلی بچه بودم اما خوندن دعای ذبح گوسفندو من میخوندم و کلی از عموهام عیدی میگرفتم. محیا یه روز قبل عید به درخواست همکارای خاله جون عسل یه سری به دانشگاشون زد. از نگهبانی  این خانمی رو گرفتن بغلش و خانمی با کفشای بلندش کل طبقاتو گذاشت رو سرش. دوستای خاله جون بهش میگفتن خاله ریزه. دانشجوها هم که دنبال سوژه: ...
15 آبان 1391

دردانه من

این هم یه عکس تقدیم به همه اونایی که تو نبودمون دلشون واسه ما تنگ میشه: محیا ژست مودبانه بگیر. این کارها یعنی چی؟؟؟!! فدای خندیدنت. دندونات هم که اصلا فاصله ندارن: و تیپ زمستونه تو مهد: اون نی نی داداشی زشتت هم که همش همراته. به خانم سیفی گفتم بابت نی نی داداشی شهریه بگیر. آخه هر روز میاد مهد ...
9 آبان 1391

خبر خوب

دیشب جواب ام آر آی جدید رو بردیم پیش دکترش و اونهم گفت که هیچ اثری از بیماری تو سرش نیست و اون یه آدم کاملا سالمه. دکتره خیلی شوخ طبعه. به باباعلی گفت دیگه خطر رفع شده برو هر غلطی دلت میخواد بکن!!! من هم اگه روزی صد میلیون درآمدم بود(از خیر سر زیرمیزیهای لذت بخش) بیشتر از ایشون نمیفهمیدم چی دارم میگم. اما فدای یه تار موی باباعلی و نوش جون دکتر عزیزش. خلاصه با عمو و مامان بزرگ میریم شمال تا هم فردا جلو پاش   گوسفند قربونی کنیم و هم روز عید قربون خونه مادرجون و مامان بزرگ قربونی کنیم . ما شمالیها که بزرگترین عیدمون قربونه، گوسفنده رو میکشیم و تمام بروبچو جمع میکنیم و تا سیر نشیم به در و همسایه پخش نمیکنیم. خدا کنه به اس...
3 آبان 1391

محیا و تولد باباعلی

امروز تولد باباعلیه و من دیدم که دیشب جمعمون جمع تره و میشه یه سورپرایز خوب داشته باشم. فرض کن همه اومدن و نگران ام آرآی ساعت یک شب هستن. خانم خونه از سرکار میاد و با یه جعبه کیک بمناسبت تولد باباعلی.. انگار همه خوششون اومده بود. خاله راحله که اومد فشفشه ها رو روشن کردیم و الکی خوشی راه انداختیم که بیا و ببین. کلی خندیدیم. اما من فیلم گرفتم و حتی از کیک هم عکس ندارم. اما یه عکس پدر دختری خوشگل: بقیه عکسا هم خونوادگیه شدید.. این هم محیا گلی و اتاقش: محیا درحال خوردن کارامل:   حسابی بهت خوش گذشت چشات برق میزنه تو فیلم. کلی ناخنک زدی به کیک و کسی جلوتو نمیگرفت. کاری که بشدت دوست داری تو مهد رو کیک دوست...
1 آبان 1391

بزودی در این مکان عکس نصب میشود

کلی دیشب سایز عکسا رو کوچیک کرده بودم یادم رفت فلشمو بیارم. بزودی دوستان.. مرسی که بیادمایید. بوووس واسه همتون.  بعدا نوشت!!! محیا گلی و دوستان تو مهد: و هستی خانم که مامانش برای دزدیدن این عکس باید پول وده. آخه خیلی خوشگل شد.( عکس با کیفیت بالاتر برای چاپ موجود میباشد. قیمت بسته به نرخ دلار!!!) خاله شیرین مامان محمد مهدی ماکارونی درست کرد و دم مهد خوردی. دستش درد نکنه. ظاهرا کشک بادمجونها و کوکو سبزی و سیب زمینی مقوی مهد سیرت نکرده بود!!! یه روز دیگه دفاع یکی از دانشجویان دکتری بود و دعوتمون کرد تا بریم مرکز رشد. چند بار قبل هم جلسه دفاع برده بودمت و برات تازگی نداشت....
30 مهر 1391