محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

محیا بعد از جشن تولد

همونطور که گفتم تا مهمونها رفتن ازم تشکر کردی و این خستگی رو که وجود نداشت کامل از تنم بیرون کرد.. جالب اینکه بعد رفتن مهمونا خونه رو که جارو کشیدم حتی یه سر سوزن نه ریخت و پاشی، شکلاتی و نه مویی پیدا کردم و اینو گفتم تا بگم چه مهمونای با پرستیژ و مرتبی داشتم من. کی باورش میشه با 4 تا بچه خونه مثل قبلش باشه.. شما با اسباب بازی ها مشغول شدی و من ظرفا رو شستم و جابجا کردم. کیک و فشفشه و شکلات و .. برای عمه اینا جدا کرده بودم تا شب بیان و یه جشن کوچیک با طاها بگیریم اما جایی دعوت شدن و نشد. قرار شد فردا ما بریم خونشون که بابایی خسته بود و ما رو نبرد و باز هم قرار شد شمال خونه مامان بزرگ بگیریم.. بعدش هم خاله سمیه بابت دفاع از...
18 آذر 1391

محیا و روز جشن تولد

اینها هم عکس جشن تولد محیاکه پنجشنبه برگزار شد و تولد واقعیش روز 19 آذر هست. دوستای شما شهریار و آنا و مهراب که همتون 88تی هستین.. اون ساعت بدون صفحه مهراب، تو حلقم که خودش اونقدر با شخصیت نشسته بود که من گفتم فکر میکنم یه مرد دعوت کردم.. محیا خوشحال با دوستاش: و این هم کیکش که رولتی انتخاب کردم چون بریدن و تقسیمش خیلی راحته: درواقع دوستان ترجیح دادن با بچه روزمین نهار بخورن و میز نهار نچیدم.. این هم سفره نهار: اینجا بچه ها مشغول دکتر بازی ان. دارن با کادوی محیا حال میکنن. آنا خانمی هم که قضیه رو خیلی جدی گرفته.. بقیه عکسها تو ادامه مطلب: ...
18 آذر 1391

محیا قبل از جشن تولد..

اول از همه سلام به دوستای خوبمون دلمون حسابی براتون تنگ شده.. اولش قرار بود دوستای خیلی صمیمی مونو دعوت کنم تا 5 شنبه بیان و خوش بگذرونید. و چون تا دقایق آخر روز چهارشنبه سرکار بودم نمیشد خیلی تدارک ببینم. بهمین خاطر فقط قرار بود آنا و شهریار بیان. ناگهان روز دوشنبه خبر خوشی مبنی برااینکه بخاطر آلودگی هوا دانشگاه تعطیله و از طرفی بابایی باید از چهارشنبه سرکار بره، تصمیم گرفتیم تهران بمونیم و من هم دایره مهمونها رو وسیعتر کنم. چهارشنبه یه سراومدیم سرکارم تا فلشمو که مونده بود بردارم. و تو خونه تقریبا همه کسایی رو که باهاشون رفت و آمد خونوادگی داشتیم دعوت کردم که 2/3 شون گفتن تهران نیستن و بقیه قرا...
18 آذر 1391

206 کچل

دیروز تو ترافیک داشتم کلاچ ترمز میکردم و تو حال و هوای خودم بودم. محیا کنارم نشسته بود و داشت با تصاویر بیرون خودشو سرگرم میکرد. یهو دیدم داد میزنه: کچل!!! کچل!!! بعد بمن میگه: مانی، به این دویویس ویشیشه (206 خودمون) گفتم کچل.آخه مونداره. فکر کن پسره با کلی امید و آرزو تریپ کچلی زده اومده بیرون اونوقت دختر سه ساله بهش متلک میندازه. خدایا بدادمون برس. عجب دور و زمونه ای شده... ...
13 آذر 1391

اندر احوالات محیا خانمی

خدا رو شکر مربی دلسوز و مهربونت خاله منظر خیلی چیزها یادت داده و جدا از شعر و کلمات قصار، یه سری از مسائل روزمره برات ملموس تر شدن. مدام شعرهای جدید هم میخونی. یه روز گفتی مانی لیمو بده. زود بده بخورم تا تلخ نشه!!! یه بار داشتی برای خودت حرف میزدی و داستان میگفتی: بله!!!! جونم برات بگه!!!! با آنایی رفتیم بیرون از دوسه ساعت همشو شما شری کردی و اون طفلی ساکت بود. فقط ده دقیقه شما خانم شدی و دستمو گرفتی و اینبار آنایی لج کرد. گفتی: این چه وضعیه؟؟ منو ببین چقدر خانمم!!! تولدت نزدیکه و برات وقتی شمال بودیم سه تا النگو خریدم. خیلی از طلا برای بچه خوشم نمیاد اما خیل یبصرفه تر و بهتر از ماشین و عروسکه. از عیدی 300 هز...
13 آذر 1391

محیا و مهمونی خونه دخترعموم

چند روز پیش مائده جون زنگ زد که میخواد آش بپزه و از ما خواست بریم خونشون.. استرسم بیشتر از شیطنتهای شما بود. بخصوص اینکه گفته بود دوتا پسرخاله هاش هم هستن و من به خودم ناراحتی راه ندم. میتونستم تصور کنم که قراره چی بشه و خونه یه دختر مجرد خوش سلیقه به چه روزی در بیاد. اول از همه ما رسیدیم و یخی در شما نبود تا باز بشه. بعد هم که آراد و رادین جان اومدن و تا یخشون باز بشه صبر کردی.. فعلا تصاویرو داشته باشید.. کم کم قضیه اوج گرفت و لخت شدی و با یه زیر پوش، یه تنه افتادی به جون دوتا پسرها. اونا هم لپشون گل انداخته بود. رادین به محیا گفت: من از خودم دفاع نمیکنم و گرنه له ات میکنم . من هم که تو اون شرای...
13 آذر 1391

محیا تو خانه بازی بوستان

من و یکی از همکارانم ( دو عدد خانم کارمند بچه دار) تصمیم گرفتیم ببریمتون جایی تا بهتون خوش بگذره و  کمی از عذاب وجدانهای با شما نبودنمون کم بشه.اونهم وسط هفته. چند جایی رفتیم و دورکی زدیم و دیدیم نه بابا اصلا جای پارک واسه یدونه ماشین نیست چه برسه دوتا. پارکینگها هم جا داشت اما اختصاصی بود. ای خدا بعد کلی دور زدن و ضایع شدن، بالاخره تو پارکینگ بوستان پونک پارک کردیم خرید کردن از محالات بود. داشتی با صدای بلند وسط پاساژ جیغ میکشیدی که دوتا نگهبان با لباس مخصوص اومدن و هر چی گفتم محیا پلیس اصلا محل بهشون ندادی و یکراست بردمت پایین بازی کنی. گفتم میذارمت و میرم یه دوری میزنم. اما راضی نشدی و گفتی باهات بازی کنم. محمد مهدی هم صداش درو...
13 آذر 1391

محیا و محرم

          طلوع می کند آخر طلیعه ی موعود، مسیر قبله عوض می شود به سوی حسین(ع) اول از همه سلام به دوستای گلم. دلمون حسابی براتون تنگ شده بود. این عکس قشنگ تقدیم به شما.. از همون روزهای اول محرم که خاله منظر براتون داستان علی اصغرو توضیح داد کلی فکرت مشغول بود و همش ازم میپرسیدی مانی چرا علی کوچیکه رو کشتن؟؟؟ چرا بهش آب ندادن؟؟؟ و خیلی بابتش غصه میخوردی. فهمیدم که داری مسائلو درک میکنی اما نمیدونم درست بود که برای شما کوچولوها با اون قلب مهربونتون توضیح دادن یا خیر.. این لباسو تو مهد تنتون کردن: خلاصه خیلی ذهنتو مشغول کرد تا اینکه رفتیم شمال و عروسکای نمادینو اونجا دی...
12 آذر 1391

محیا این روزها چی میگه؟؟؟

خیلی جالبه که با اینهمه زبونی که میریزی خیلی کلمه ها رو اشتباه میگی و آدم کلی خنده اش میگیره. بخصوص اینکه تو تشخیص حرف اول خیلی از کلمه ها مشکل داری و کلی با اداشون خوردنی میشی. مثلا: هرشاد (فرشاد)!! آنندگی (رانندگی)!! آنی (مانی) و گیسکوییت (بیسکوئیت) قورباره (قورباغه) . شاید هم ادات باشه چون من هم که سه ساله بودم تازه یادم اومد که کلمات رو اشتباه تلفظ کنم و به اول همشون ش بذارم. مثلا شاشون (همون داداشجون)!! .. والا وضع من از شما بدتر بود مادر.. تو حموم گوشواره ات افتاد و تا متوجه شدم گفتی: وااای آنی . فردا چطوری مهد کودک برم همه منو اینجوری میبینن!!! قربونت برم قرتی خانم که یه لنگه گوشواره اینقدر برات مهمه..امروز ه...
28 آبان 1391