سفرنامه
دوشنبه شب یعنی 13 خرداد خاله راحله اومد خونمون تا خدا بخواد نیمه های شب راه بیفتیم. اما باباعلی اصلا حالش خوب نبود و واقعا رفتنمون 50-50 بود.. راحله و من از نگرانی نرفتن داشتیم میمردیم اما نمیشد به باباعلی فشار بیاریم.. راحله از ندیدن خواهرش و من هم میگفتم چطور تو وبلاگ بنویسم که رفتنمون کنسل شد؟؟!!! و شما که ذوق رفتن به مسافرت داشتی: محیا قبل رفتن: مانی اینا رو هم ببرم.. حالا بذار بریم!! بااین جای کم!! خلاصه تا 7 صبح صبر کردیم. به بابایی انرژی دادیم و راه افتادیم اما از تهران تا همدان خودم رانندگی کردم تا بابایی حالش بهتر بشه. آخه قلنج گرفته و یه هفتست هر چی آمپول و دکتر یاری کردن خوب نشد که نشد.. صندل...