محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

سفرنامه

دوشنبه شب یعنی 13 خرداد خاله راحله اومد خونمون تا خدا بخواد نیمه های شب راه بیفتیم. اما باباعلی اصلا حالش خوب نبود و واقعا رفتنمون 50-50 بود.. راحله و من از نگرانی نرفتن داشتیم میمردیم اما نمیشد به باباعلی فشار بیاریم.. راحله از ندیدن خواهرش و من هم میگفتم چطور تو وبلاگ بنویسم که رفتنمون کنسل شد؟؟!!! و شما که ذوق رفتن به مسافرت داشتی: محیا قبل رفتن: مانی اینا رو هم ببرم.. حالا بذار بریم!! بااین جای کم!! خلاصه تا 7 صبح صبر کردیم. به بابایی انرژی دادیم و راه افتادیم اما از تهران تا همدان خودم رانندگی کردم تا بابایی حالش بهتر بشه. آخه قلنج گرفته و یه هفتست هر چی آمپول و دکتر یاری کردن خوب نشد که نشد.. صندل...
18 خرداد 1392

سفر به مریوان و بانه

سلام دوستان... همیشه به گردش و تعطیلات... ما هم رفتیم سنندج و مریوان خونه یکی از دوستان و بعدش هم بانه و برگشتیم سر خونه زندگی و کارمون.. راه خیلی زیادی بود و خسته کننده... و قیمت همه چی گرونتر از تهران.. چیز زیادی هم نخریدیم. اما اونقدر خوش گذشت که حد نداره.. اونهم بخاطر انسانهای به تمام معنیِ کُرد ما که واقعا آدمهای شریف و مهربان و قابل احترامی هستن.. یعنی هر چی ازین دوستمون و همه مردم خونگرم و مهمان نواز اونجا بگم کم گفتم. بابا علی هم که اونقدر باهاشون اُخت شده بود که کم مونده بود براش یه شلوار کردی بخریم و بذاریم همونجا بمونه. با گریه و زاری برش گردوندیم تهران.. نه به اون نیومدنش و نه به این دلبستنش.. تو مسیر هم با خاله را...
18 خرداد 1392

اس ام اس مرجان و مهرناز

این دختر خاله های شما یه اس ام اس بمن دادن به این شرح: ضمن آرزوی سلامتی برای مسافرین عزیز شرح احتیاجات خانواده ازاین قبیل است: اتومو، گوشی برای مامان، اپی لیدی، سرویس قابلمه چدن، شلوار کتان تنگ/ لوله تفنگی برای هردوتامون، صندل، و هرچی دیدی که خوب بود.... من موندم در جوابش چی بنویسم.. البته خاله جون دیروز حسابمو پر کرد. اما من موندم که چند روز باید خرید کنم تا نوبت به خودم برسه.. خاله جون وحیده هم فقط یه صندل و خش گیر گوشی تقاضا داد. منتظر اس ام اس خاله جون سمانه باید بود... تازه از علیرضای گوشی باز، هم رفتنمونو پنهون کردن وگرنه داستان داشتیم.. امیدوارم بتونم گوشه ای از انتظاراتشونو فراهم کنم... تازه دیروز مادر جون ...
13 خرداد 1392

داستان تعریف کردن محیا موقع خواب

محیا: مانی برات داستان تعریف کنم؟؟؟ من: آره عزیزم محیا: میخواستم داستان آلیس و cat برات تعریف کنم من: محیا: بالاش هست (منظورش تیترش ). lets go بزن بریم.. cat میگه: hi . بعد آلیس میگه  helloooooooo من: آخرش هست وان، تووو، فری ، فور، سون، اِرت، نا، طبل (ten)!! فکر کنم تن رو با طبل نشون کردی بعد یادت رفت چی بود...  وااای داشتم میمردم.. مامان قربون انگلیسی خوندنت بشه که یه دفعه بروز دادی.. گفتم کی یادت داده، گفتی خاله زینب کتابشو برامون خوند ... آرزومه روزی برسه بتونیم تو خونه با هم انگلیسی صحبت کنیم. (ما همون مادر دختری هستیم که رنگ لباسمونو با پارکی که میریم ست می...
13 خرداد 1392

راضی کردن بابایی

یادتونه نوشتم که این روزها شدیدا مشغول پاچه خواری باباعلی هستیم؟؟؟!!! طفلی ویروسهای مختلفی هم گرفت و ما هم از فرصت استفاده کردیم و بالاخره خدا بخواد داریم به خواستمون میرسیم.. و اون هم اینه که تو این تعطیلات دبش نریم شمال و بریم سنندج و مریوان و بانه.. آخه شاید رفتن به مسافرت برای همه راحت باشه. اما راضی کردن باباعلی برای اینکه نره شمال کار راحتی نبود. فکر میکنه اگه نره شمال مرتکب جرم شدیدی شده. احساس گناه میکنه . الان هم که یه هفته خودشو زده به مریضی و من و راحله عروس خالم( همسفرها) هیچی سرمون نمیشه.. ماشینو پر بنزین کردم و بردمش کارواش، بند و بساطمونو هم بستیم و خدا بخواد امشب راه میفتیم. بقول محیا بریم مسافرت و نریم شمال..دعا کنی...
13 خرداد 1392

خانمی خودم

یه عمر بچه بزرگ میکنی (اول بدنیا میاری) ، ترگل ورگلش میکنی، براش لباس میخری و میشه این: اونوقت باباعلی موقع بیرون رفتنمون از خونه سفارش وکنه که: خانم مواظب دخترم باش تا ندزدنش... منو داری!!!! دیگه خانمی جدیتشو از دست میده: اینجا هم عروسک فروشی دم خونه که تازه باز شده. عجب خرس بزرگی: اولش میترسیدی اما کم کم خوب شدی: و باز هم این وسایل بازی دلچسب مهد و نی نی محیا محیا و پازلی که آیاتای براش خریده: عزیزم آخر هفته خونه بودیم. فقط دیشب شام خونه جدید مهراب بودیم که ایشون بهمراه مادرجونش رفته بوده مشهد و شما تنهایی حوصلت سرومده بود.. برای تولدش هم کادو خریدیم و بردیم.. ...
12 خرداد 1392

هستی نامه

یکی از روزها هستی خانم توژست  بود و من هم بد ندیدم به اداهاش پاسخ بدم. این بود که این عکسا رو ازش گرفتم و همه رو تو یه پست آوردم تا مادرزحمتکشش راحت تر بتونه کپی کنه: مامانم اینا: محیا خوشحال از حرکات هستی: دخترم ایشاله همیشه با دوستات خوش باشی. من که دیروزدوستم عزیزمو (مریم زمانی) بعد مدتها دیدم که سرزده اومده بود دم مهد و من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. عید امسال عروسیشبود با آقای دکتر سلامت و بخاطر ایشون هم شده، مریم زیاد به دانشگاه مامیاد و امیدوارم بیش از پیش ببینمش.. عاشقشم... وبقیش: و اینهم روزی که رفتیم پارک. نور چشاتونو میزد و عکسا خوب نشدن: ...
7 خرداد 1392

قاطی پاتی

محیا و درسا خانمی با توافق رو یه تاب... من بشدت از بابت این امکانات ضایع مهد از دخترم عذرخواهی میکنم.. بابا فضا رو برای بچه ها بهتر کنین... هر روز هزار تا اتفاق بابت این تابهای آهنی و سنگریزه ها واسه بچه ها میفته.. آخه چنین وسایل بازی تو دهات کوره هم دیگه دیده نمیشه.. مامانها باید جمع بشم و به سیفی بگیم که اگه تغییرش نمیدین لااقل جمعش کنین و یه روز دیگه. شنبه 4/3/92 و یه روز دیگه فکر کنم چهارشنبه قبلش یعنی 1/3/92 و همون شنبه که با خاله طیبه اومدیم 7 حوض و کنار حوضها بستنی خوردیم.. تو پارک با هستی خانمی. یکشنبه 5/3/92 و عصر یکشنبه بعد استخر. در حال خوردن غذ...
7 خرداد 1392

روزمره گی

این روزها صبح چون وقت زیاد میاریم و منم برای اینکه کمی بیشتر باهات باشم تقریبا هرروز میبرمت پارک بیرون دانشگاه . دیروز هم با هستی رفتیم و کلی بهتون خوش گذشت. امروز صبح هم رفتیم زمین چمن.. چون با دوستات میری اونجا رو خیلی دوست داری. یه عمو هم بهت توپ داده. هوا که خوب میشه و روزها بلند، دوست دارم بیشتر بگردونمت تا بیشتر خوشحال بشی . شما هم بهم میگی مانی چقدر مهربونی. دیروز عصر هم علیرغم سرماخوردگیم بردمت استخر.. هرچی گفتم زودتر بریم قبول نکردی.. من هم تا برسم خونه بدتر شدم و رفتم زیر پتو و بزور صبح بیدار شدم. منتی نیست اما.. اما ایراد کار کجاست؟؟ دیگه دیدم امروز صبح چسبیدی بمن و نمیری تو کلاس. مثل اینکه خیلی خوش گذشته. دیگه با...
6 خرداد 1392