23/آبان/90
امروز برای بچه های آبان و آذر تو مهد جشن تولد گرفتن..چون چند روز دیگه محرم میاد و دیگه نمیشد تولد گرفت...شما هم شاد و شنگول بیدار شدی و اولش رفتیم آزمایشگاه!!! من خون دادم و شما کلی گریه کردی ونمیذاشتی خانمه آمپولم بزنه!! خانمه به شما شکلات داد و منم چون میخندیدم ترست ریخت...
بعد با کلی ترافیک خودمونو به مهد رسوندیم و حاضرت کردم و با خاله بهاره رفتیم تولد...اینها هم عکسهایی که با گوشیم انداختم..چه ذوقی میکنه محیا:
و بقیه تو ادامه مطلب:
شما با انگشتات فقط کیک میخوردی:
نوش جونت
عمو شهرام میزد و بچه ها میرقصیدن...آخه جشن عید غدیر هم هست:
بچه ها اینهمه صندلی هست چرا رو زمین نشستین؟؟؟
شما بخور دخملم:
محیا دیگه خسته شده:
عکسهای دیگه هم هست مثل عکس صدفی که مامانش کلی زحمت کشید و برای امروز عکس و فیلم گرفت...
دخترم ایشاله هزار ساله بشی تولدت مبارک...کلی هم کادوی تولد گرفتی که با عکساش برات تو یه پست خصوصی میذارم...شاید یکی دوست نداشته باشه کادوشو همه ببینن... دست مامانهای دوستات درد نکنه...
اینها رو هم که خانم قیاسی زحمت میکشن تو مناسبتها به همه بچه های مهد یادگاری میدن:
و شما تا شمال این مدادرنگیها حتی تو خواب دستت بود و الان هیچ اثری ازشون نیست...
از دانشگاه مستقیم رفتیم خونه...بابایی قصد نداشت بریم شمال. من هم شروع کردم به کارهای خونه...شستن لباس و درست کردن غذا..همه چی نیمه کاره بود که بابایی گفت بیا اینجا تا بریم شمال...ساعت شش غروب بود که بسمت جاجرود حرکت کردم..اولش میترسیدم اما 20 دقیقه ای پیش بابایی بودم و با کمال تعجب اونقدر جاده خلوت بود که ما ساعت 9:30 شب خونه مادرجون بودیم...اونا هم سوپرایز شدن...چون چند دقیقه قبل حرکت به مادرجون گفتم نمیایم...امیدوارم خوش بگذره...
تو مسیر هم فرصت خوبی بود تا با بابایی راجع به مسافرت کیش برنامه ریزی کنم...گفت که مرخصی نداره و بهتره اینجور جاها رو با خاله جونها بریم...هرچند خودم هم کلاس دارم و هم وضعیت مرخصی ام روبراه نیست...اما میارزه...باید با خاله جون سمانه و وحیده هماهنگ کنم...