21/بهمن/90
صبح جمعه است
امروز دوسال و دوماه و دو روز و... شدی و من این روز رو تو صفحه وبلاگت ثبت کردم.
دوست داشتم الان خونه مادرجون بودیم و جمعه بازار اما مهم نیست کلی تو خونم کار دارم که انجام بدم. از صبح مشغول شدم به بیرون ریختن کشوهام... خدا وکیلی کلی لباس درست و حسابی پیدا کردم و جداشون کردم..مگه تو مغازه ها چی دارن..
نهار هم کباب دیشبو داشتیم و چیزی درست نکردم. سریع بعد نهار تصمیم گرفتم آش رشته درست کنم..شما خوابیدی و یهو به سر بابایی زد که شام بریم خونه عمه ات اندیشه..اولش گفتم تا اندیشه دوساعته و تا بابل سه ساعت...اینهمه راه اگه بخواییم بریم، خوب میرفتیم شمال..اونم تو این ترافیک تعطیلات.
اما دیدم بابایی خیلی علاقمنده گفتم دلش نشکنه و بشما هم خوش میگذره..ساعت شش غروب راه افتادیم و هشت بزور رسیدیم..بابایی هم خودش وسط راه پشیمون شد آخه بنزین تو راه داشت تموم میشد با اینهمه ترافیک و بارون شدیدی هم گرفت که نگو..آش رشته هم با خودم بردم اونجا و از شانسم خیلی خوشگل شده بود..طوری که آقا رضا و عمه ات سرش دعوا کردن و ما هم نخوردیم گفتیم برگردیم خونه بخوریم..
خلاصه کلی بازی کردی و عمه ات کلی بهت حال داد و دیگه حسابی خالی شدی.. ساعت نه شب هم با طه (طایا بقول خودت ) رفتیم تو تراس و کلی با مردم داد زدین الله اکبر و ما چقدر خندیدیم..کلی ذوق کرده بودی..
و چند تا عکس از پسر عمه طه سالار، خداییش پسر دلرحم و مهربونیه..از وقتی کوچیکتر هم بود همینجوری بود و مثل پارسا قلدر خان نبود..اما شیطون..
شب هم دیگه برگشتیم!!! آخه خونشون تازه نقاشی کرده بودن و تمام اثاثیه رو رد کرده بودن و منتظر نو اش بودند و نمیشد تو خونه خالی بیشتر ازین مزاحمشون بشیم...
برگشتنی خلوت تر بود..تصمیم گرفتیم بریم پاساژسپید اما قبل ١٢ بسته بودنش و کلی پلیس همه خیابونها رو پوشونده بود..ظاهرا برای تظاهرات فردا آماده میشدند..