محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

بهبود باباعلی

سلام دوستان خوبم. باباعلی حالش خوبه و ایشاله فردا مرخص میشه. دوستایی که دعا کردند دستشون درد نکنه. راستش دوستان باباعلی بیماری براش پیدا شده بود و یک هفته تمام درگیرمون کرد. خدا رو شکر برداشته شد و دیگه هم اثری ازش نیست.. برای سلامتی کاملش دعا کنین..دوستان اگه بدونین چی کشیدیم.. امروز محیا باباشو با موهای تراشیده و کلی پامسمان میبینه. دعا کنین تو روحیه اش تاثیر بدی نذاره..   ...
26 شهريور 1391

از شمال

سلام دوستای گلم. جای همتون خالی تشریف بیارید. هوا بارونی و خنکه. محیا هم نگو که حسابی لوس و ننر شده. فعلا از زندگی پادشاهی ما یه هفته دیگه مونده. کل هفته بعد هم ازین عروسی خفن ها هستیم. عکسه قاطی پاتی و وقت من هم کم. بزودی در این مکان عکس نصب میشود..بووووس . میسس یو سو ماچ!!!
17 شهريور 1391

و دیدار نزدیک است

دختر گلم. این آخرین پستیه که تو نبودت مینویسم. فردا ایشاله میبینمت و کلی کنار هم تعطیلات رو خوش میگذرونیم..ظاهرا تا 12 شهریور استراحتت مطلقیم.. کلی مهمونی و عروسی و عید خدا بخواد.. امشب هم که افطاری مهمون پژوهشکده هستیم و جات حسابی خالیه عزیزم.. بزودی با عکسهای ناز دخترم برمیگردم. پیشاپیش عید فطر بر شما مبارک دوستان..
24 مرداد 1391

شبهای قدر و محیا

شب اول قدر که خونه موندی و مادرجون گفت محیا رو مسجد نبردیم تا سوژه نشه واسه یه سری که چرا مادرش بچه به این کوچیکیو گذاشتش دو هفته و کی برمیگرده و ازین حرفا، راستش چشم هم نخوره.. آخه دور از جون شما یه سری آدم داریم اونجا نگاه کنن به درخت ، میافته رو زمین... شب دوم دیدن که نمیشه کمی با خالشون و کمی با خاله جون سمانه اینور و اونور رفتی و آخرش هم خوابیدی و بردنت خونه.. دیشب هم که شب آخر بود خاله جون موند تو خونه تا بخوابونتت و بعد بره، اما ظاهرا تا 12 شب باهاش یاری نکردی و بعدش هم نمیدونم چی شد.. راه میری و به همه یاد آور میشی که من هم بابا و مامان دارم ها!! و ازشون میخوای زنگ بزنن برات تا با ما صحبت کنی..من فدای دل کوچیکت...
22 مرداد 1391

غروب جمعه بی تو..

از دوستام معذرت میخوام که اینقدر ناراحتشون میکنم.. اما در حال حاضر کاری جز این بلد نیستم که بشینم اینجا و بنویسم وخودمو خالی کنم.. آش پشت پاتو هم درست کردم و بین همسایه ها و مغازه دارها و چندتا از همکارام پخش کردم.. ایشاله برای مسافرتهای بزرگترت اینکارو بکنم. البته مادرجون اینکارو بکنه چون قراره منو دخملم همش باهم بریم جایی... همین حالا که تلفن مشغول نت بود زنگ زدن برات رو گوشیمو و چقدر با من و بابایی صحبت کردی و زار میزدی و میگفتین که بیاین.. حتی پای تلفن که همش دوست داری با من حرف بزنی اینبار بابایی رو خواستی تا بهش بگی ما رو بیاره شمال.. بابا علی: محیا بیام دنبالت دتری؟؟ محیا: نه!! خونه مادرجون باشم . تو و مامانی بیاین. زود...
22 مرداد 1391
1