محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

برگشت همیشگی محیا

امروز با خاله جون میای خونه جدیدمون. ساعت ده صبح راه میفتین.. من و باباعلی هم صبح چلاخ شده دنبال مسواک و لنگه جوراب میشتیم و بالاخره همه چی جور شد و اومدیم سرکار.. تعجب داره که مرخصی نگرفتم نه؟؟؟ آخه اومدم سرکار تا استراحت کنم. تو خونه باشم همش میخوام جابجا کنم. حالا فردا که خاله جون هست مرخصی میگیرم تا تمومش کنم.. بعد تموم شدن عکس میذارم. خداییش دونفر و نصفی آدم چقدر وسیله دارن؟ چقدر لباس و کفش و خرده ریز دارن؟؟؟ از خودم حالم بهم خورد. بابام دیگه گفت بچه برای خرید اینا زحمت میکشی.. حیف نیس پولتو دور میریزی؟؟؟ واسه همین چند دور اومدنا و رفتنا کامیون آشنا آوردیم. چون میلیونها تومن باید به کامیونیه فقط میدادیم.. دیروز پدرجون با ی...
17 فروردين 1393

نگفته ها

قبل از نوشتن راجع به محیا کمی از سوتیهای خودم بنویسم.. - دیروز بابایی واسه دخترش یه تل خریده . من هم دیدم تعداد تلهای محیا زیاد شده از صبح یکیشو زدم به سرم و اومدم سرکار.. حالا هی فک میکنم عینکم رو سرمه. هی میکشمش میارم پیش چشمم.. حالا کور نشم خوبه.. نمیدونم چرا برام عادی نمیشه.. - تو مشهد با زندایی محیا میگشتیم دیدیم همه جا نوشته پماد الاغ برای درد زانو و .. خیلی برامون قضیه جالب شده بود. رفتم از یه مغازه دار پرسیدم ببخشید آقا. پماد الاغو از کدوم قسمت الاغ میسازن؟؟؟ بعد زندایی زد زیر خنده. آقاهه هم بدون خندیدن خیلی جدی گفت از پی و چربی بدنش.. من که از سوتی ام خیلی خندم گرفته بود اومدم بیرون و از چندتا مغازه کناریش خریدمش - ور...
13 شهريور 1392

سفر مشهد

غروب چهارشنبه 6 شهریور راه افتادیم.. خدارو شکر قطار بسیار عالی بود و خیلی راحت تا صبح فردا که رسیدیم، خواب ناز بودی.. نکته مهمش هم این بود که بغل گوشت wcبود و تمیز و خیالت هم تخت.. دوست داشتی خودت چمدون رو حمل کنی. کلی هم لذت میبردی: تا ما رسیدیم و رفتیم خونه رزرویمون (زائرسرای دانشگاه تو مشهد)، و بساط صبحونه رو گذاشتیم و بابایی نون بخره، مادر جون اینا هم اومدن. کلی از دیدنشون شاد شدیم.. قربون حرمش برم: خاله قزی چادر پوشیده تا بره حرم. شدیدا هم تاکید داشتی کیفت باهات باشه: تو حرم با صدای بلند شعر امام رضا رو میخوندی و همه میخندیدن رضا رضا جون ! شاه خ...
12 شهريور 1392

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

امروز خدا بخواد عازم مشهد مقدسیم.. ساعت 7 بلیط قطار داریم. با ماشین خودمون نمیریم چون خستگی و بنزین و تعویض روغنش نمیارزه..البته برای دیدن امام رضا هر طوری بری حتی پیاده میارزه... خاله جونا و مادرجون اینا هم از شمال میان اونجا. ایشالا صبح فردا همدیگه رو میبینیم. خیلی وقت بود با هم جایی نمیرفتیم. بجز سفرهای کوتاه. برای همتون اگه لایق باشیم دعا میکنیم..بخصوص الینای عزیز و مامان صبورش منا جان... و برای شفای همه بیماران.. آخه پارسال این موقع ، دوره بیماری باباعلی بود و به خواست خدا و دعای همه شفا گرفت.. اینو برای همه بنده های خدا میخوام.. ...
6 شهريور 1392

جدا شدن اتاقت - باز گشت به مهد

امروز از ذوق مهد، 6 صبح بیدار شدی.. تو مسیر رفتم واسه شهریه مهد کارت بکشم. گفتی مانی، ول هکن! بدون پول هم بمن اجازه میدن برم مهد!!! تا دم مهد خاله منظرو پریسا رو دیدی کلی ذوق کردی. دوییدی و پریدی تو بغل خاله پریسا. از خاله منظر خجالت میکشیدی. خاله پریسا اشک تو چشاش جمع شده بود. میگفت مامان محیا اونقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. همش وقتی میرفتی مهد هم ابراز علاقه شدید بهت میکرد. میگفت فکر میکردم تا آخر تابستون خاله اش میمونه. چه خوشحال شدم امروز آوردیش. گفتم خوشحالیت زیاد دووم نداره. یه فردا میاد و دیگه میره تا سه شنبه هفته بعد.. دیشب هم اونقدر واسه خاله جون گریه کردی که تا 12 شب هی اون زنگ میزد هی شما گریه میکردی. س...
5 شهريور 1392