امروز خیلی دلم گرفته هیچکس رو از خودت بهتر ندیدم تا پیشش از همه چی گله کنم. مامانه و دخترش. دلتنگیم از خستگیه، از دویدن و نرسیدنه، از شیطنتها و مشکلات بزرگ کردنت، اونم دست تنها و تو شهریه که هیچکس رو جز خدای خودت نداری. کارهای خونه ، نگه داشتن، تربیت و امورات مربوط به تو تقریبا حله. مهم کارهای بیرون خونست که یک لیست بلند بالا شده. وقت هم هست. منتهی جنابعالی اونقدر بیرون از خونه شیطنت میکنی که با کلی خجالت از مردم نیمه کاره میام خونه. به باباعلی و خودم اصلا نمیرسم . روزها سر کار عصر و شبم تو و دیگر هیچ....دیگه ازین رکود و یکنواختی پرکار خسته شدم. نه اینکه از کارهای تو لذت نبرم و منتی باشه واست عزیزم نه...صحبت اینه که بهم خوردن برنا...