18/ دی/ 90
صبح بیدارت کردم و دیدم تب داری دوباره..داروهاتو دادم و شیر خوردی و خوابیدی. مادرجون امیدوار بود امروز خوب بشی تا بره...بچه ها درس دارن و دلش اونجاست..نمیدونم چکار کنم.. خدا کنه خوب بشی اگه خدای نکرده نشی باید مرخصی بگیرم ناچارا اما خدا رو شکر مادرجون که زنگ زدم گفت دیگه اصلا تب نکردی و سر حالی و به اصطلاح کمر مریضیت شکست... .. پدر جون هم سه بار از صبح 56 پله رو رفته بیرون و برگشته تا لوازم التحریریه مغازه اش رو باز کنه تا برات برچسب ستاره بخره و بالاخره موفق شد و زدی به دستات و کلی ذوق کردی... شاید مامان بردیا راست میگه باید واکسن آنفلونزا میزدم بهت اینقدر طول نمیکشید..اما خدا رو شکر که الان بهتری و مادرجون اینا تصمیم گ...