24/بهمن/90
صبحت بخیر ناناسی..
زود بیدارت کردم و داروهاتو خوردی و کلی کله صبح شیرین زبونی کردی.. بعدش هم تو ماشین خوابت برد تا اینکه تو کلاس با سروصدا بیدار شدی..آخه امروز جشن تولد بچه های بهمنیه و کلاس شما چون بزرگتره جشن اونجا برگزار میشه..من هم دوربینو دادم خاله بهاره تا ازتون عکسهای خوشگل بندازه...
محیا و دوستان در حال برنامه ریزی برای جشن امروز:
خوش بگذره ناناسم..
هر چند هوا سرد بود و حس پوشیدن پیراهن قر دار رو برات نداشتم..
راستی صبح گیر دادی اون دمپایی پلاستیکی مورد علاقه خاله مائده رو بپوش..منم ازش عکس نگرفتم تا دل خاله مائده بسوزه..بی مرام یواشکی میاد و میره و پیغام نمیذاره...
بعدا نوشت:
الان ساعت دو نیم بعد از ظهره میخوام بیام دنبالت تا برمت آمپول بزنیم..واای..
دم درمانگاه که اولش جوجو ها رو دیدی و کلی خوشحال شدی:
و چه با اشتها سیبتو با پوست میخوردی:
نوش جونت!!
تا برت دارم و بریم درمانگاه خانم دکتر رفته بود و خانم حکمتی هم گفت به بچه، بدون دکتر آمپول نمیزنیم..دم درمانگاه یه گربه دیدی و همش فکر میکردی که گربه اومده مامان درسا رو بخوره..آخه ایشون تو درمانگاه بخش دندون کار میکنه...
من هم دیدم زوده برای کارت زدن، گفتم بریم جلسه دفاع یکی از دانشجوهای شر و شیطونمون شبنم که خالی از لطف نیست و همه پژوهشکده اونجا بودن..
شما هم تا زهرا جونو دیدی دنبالش دویدی و رفتی وسط سالن..تو اون سکوت خدا خدا میکردم حرفی نزنی تا همه بخندن..با کلی اشاره به عکاس و این و اون روونه بیرون شدی و یه مانی گفتی و نظر همه رو به خودت جلب کردی..بردمت اتاق پذیرایی اما چه اشتباهی کردم. هرچی بود کیک و خامه و شکلات که اصلا مناسب گلوت نبود..
اینجا هم محیا داره با افتخار پذیرایی میشه. ایشاله روزی خودت رو ببینم که داری تو مدارج عالی دفاع میکنی...:
یکی از بچه های پژوهشکده خیلی شبیه به بشیر سریال عشق ممنوعه و تو دفاع دیدیش و شاخ درآوردی که اِ بشیر اینجا چکار میکنه...
خلاصه برگشتیم سمت ماشین تا راه بیفتیم...
تو راه از اولش که نگران مامان درسا بودی و خیلی ناراحتش بودی ( از دست گربه) بعدش هم خوابیدی تا 6 عصر که یهو با گریه بیدار شدی و هی میگفتی مای بی بی ام کوش؟ و نگو خواب دیدی کسی پوشکتو برداشته..بمیرم برای دغدغه های ذهنیت گلم...
ظاهرا امروز اونطور که میگفتی و از عمو شهرام یاد میکردی تولد تو مهد خیلی بهت خوش گذشته..و علیرغم اینکه دوربینمو به خاله بهاره دادم نتونست عکسی ازت بگیره.. میتونید عکسهای تولد رو تو پست دانیال جون و محیا جون ( عظیمی) ببینید. همینجا تولد روز ٢٢ بهمنشو دوباره تبریک میگم:
http://danial1389.niniweblog.com/post54.php
http://mahyamahya.niniweblog.com/post126.php
بمیرم برات که از پشت میز به کیکها نگاه میکنی..آخه دوست داری همیشه تولد شما باشه...
تو خونه هم میگفتی مانی من خاله بهاره و خاله مهدیه رو خیلی دوست دارم..خوش شدم که بعد از دوماه تونستی با اونا رابطه عمیق قلبی برقرار کنی..هرچند تا حالا هم نق نمیزدی..پرسیدم مانی رو هم دوست داری با شیطنت خاصی گفتی نه و فرار کردی..
بابایی که اومد بردیمت آمپول زدیم..محیا آماده شده اما نمیدونه کجا میخوادبره:
واای دیگه نگم که چقدر گریه کردی..
موقع دیدن سریال هم اونقدر به عشق بشیر با دقت نگاه میکنی که زمانیکه کلید از دست خانم افتاد صدا میزدی خاله کلیدت افتاد و فکر میکردی میشنوه...
بعد فیلم رفتی جلوی آینه و تمام اجزای صورتتو با خودت مرور میکردی و راجع بهش توضیحی میدادی..فدات بشم که آموزشای تو مهد رو به یاد میاری..والا من که نمیدونم چی یادت میدن..ازشون خواستم با جزئیات بیشتر تو دفترتون بنویسن..
بعد جانماز گذاشتم تا نمازمو بخونم..شما هم به تقلید چادرتو گذاشتی اما یهو مسابقه dance شروع شد و چادرت رو ول کردی و شروع کردی به رقصیدن..واقعا از دست شما بچه ها .. حالا این که چیزی نیست..چطور بتونیم بعدا کنترلتون کنیم..خدا کمک کنه..اما نباید نگران باشم..رقص یه چیز ذاتیه..شنیدم مامانهایی که میگن بچشون تا حالا رقص و آهنگی ندیده اما نی نای میکنن...من هم که خودم عاشق رقصم.منظورم چیزهای دیگه بود..بگذریم..