محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/ بهمن/ 90

1390/11/24 8:51
نویسنده : مامان مریم
866 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بعد سه چهار روز باید میومدیم سرکار.. بابایی گفت  اگه گلوت بدتر شد عصری زودتر میاد میبریمت دکتر..تا به مهد رسیدم خدا رو شکر خوب بودی..و به خاله بهاره گفتم حالت رو بمن گزارش کنه..

شبها اصلا تو جات نمیمونی و غلت میخوری تا کنار دیوار و زیر پنجره..هر وقت بیدار میشم میبینم بدنت یخه و پتو رو بعد از چند دقیقه از روی خودت میندازی.. و با دهن باز هم میخوابی..معلومه که باید چی بشه...

ایشاله چیزی نباشه گلم..

با دیدن دوستات تو راهرو خوشحال شدی و رفتیم از کلاس خاله رویا دوتا بادکنک برداشتیم و گفتی یکیشو بدم به هستی..و هستی که تا اونموقع تک ستاره کلاس بود و بقیه هنوز نیومده بودند، با دیدن بادکنک خیلی خوشحال شد..

داشتیم با خاله بهاره از احوالاتت حرف میزدیم که یهو هستی اومد و گفت خاله من هم مریض شدم و سرفه الکی کرد..خندمون گرفت..گفتم ببین این بچه ها چه با دقت به حرف ادم بزرگها گوش میکنن... ای هستی زبل!!!

عکس کیتی روی جوراب و بلوز و شلوارتو به خاله بهاره نشون میدادی و گفتی خاله کیتی ببین چقدر قشنگه!!!

روز خوبی داشته باشی گلم..

الان زنگ زدم به بهاره جون و گفت که حالت کاملا خوبه و غذاتو خوردی و من هم نگرانیم بی مورد بوده..خوب خدا رو شکر..

باید قبل 4 خودمو به بانک در خونه میرسوندم تا برای دندونپزشکی برداشت میکردم..آخه ازین قرض الحسنه ایهاست و کارت نداره. مسیر یکساعته رو نیم ساعته ویراژ دادم و لایی کشاننیشخند 5 دقیقه به بسته شدن دربانک خودمو رسوندم... 

دیدم شما خوابیدی و بیدارت نکردم سریع رفتم و برگشتم و حواسم از پشت شیشه بهت بود.. رفیم خونه و تا 6 خواب بودی تا اینکه بابایی اومد و شام زود هنگامی خوردیم و آماده شدیم که اول شما رو ببریم دکتر( هرچند ناخوش نبودی و فقط گلوت درد میکرد) و بعد من به دندونپزشکیه 9 شبم برسم..

خیلی شلوغ بود و من داشت دیرم میشد.. اما تا دقیقه نود خودمو رسوندم..

این هم محیا با آقای دکتر..

من که رسیدم دندونپزشکی منشیش رفته بود و دکتره هم داشت جمع میکرد که بره.. خوب بود مطبش نزدیک خونه بود وگرنه نمیشد رفت... بابایی هم که دوبل پارک کرده بود و با شما تو ماشین نشسته بود..منم کارم یه ربه تموم شد و روکش هم یکشنبه بعدی آماده میشه..

ما اومدیم خونه و بابایی رفت دنبال داروخونه شبانه روزی..تا برگرده من داشتم برای خواب میمردم. داروهاتو دادم و بیهوش شدم و بابایی بعدا گفت که دوتاتون یکساعت بعد خوابیدین و من اصلا چیزی نفهمیدم..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان صدف
23 بهمن 90 9:29
خدا بد نده. محیا گلی چش شده؟ صبح که دیدمش شکر خدا حالش خوب بود.


آره خوبه..گلو درد داره..میترسم بدتر بشه..
مامان هستی
23 بهمن 90 9:31
آخه بچه ام راست میگفته هستی هم این چند روز حال ندار بوده
مامان دانیال
23 بهمن 90 9:32
به به. بادکنک دزدی ؟
عمه نرگس
23 بهمن 90 14:35
ای جااااان این بچه ها چقدر نازن خداااا
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
23 بهمن 90 16:42
دو سال و دو ماه و دو روزگیت مبارک محیا جان.


ممنون خاله جونم..
مامان حنا
24 بهمن 90 3:45
عزیزم چی شده ؟؟؟؟؟خدا بد نده
محیا جونم چی شده ؟مواظبش باش عزیزم سعی کن جلوی پیشرفتشو بگیری والا خدای نکرده خوب شدنش مکافاته
محیا جونم عزیزمه خیلی دوسش دارم از طرف من ببوسینش


مرسیر خاله جونم لطف داری
مامان پارسا
24 بهمن 90 9:11
محیا گلی انشاءلله زود زود زود گلو دردت هم خوب بشه. خودمونیم ها چه روزی داشتین. مثل زبل خان همه جا رفتین.


آره والا بعدش هم دیدی که زوارم در رفت