محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

20/ بهمن/90

1390/11/23 8:22
نویسنده : مامان مریم
595 بازدید
اشتراک گذاری

صبح که بیدارشدیکلی نازم کردی و بالای بیست بار صدام کردی مانی تا اینکه بیدار شدم..خوب بود تا ساعت ده خواب بودیم سه تایی...معمولا کم پیش میاد..مسواک زدی و موهاتو بستم و گفتی مانی داش وحید مو نداره!! من دارم... وای اگه بفهمه ...

برنامه خوبی برای تعطیلات دارم خدا کنه بابایی بهش تن بده و ایشاله که خوش بگذره... این چند روزه که کنارتم با شیرین زبونیهات میکشی منو..گفتی شیرم تموم شده که!!! همشو خوردم!! اَمد رضا بخره!!!!  منظورت علیرضا بود چون یکی دوبار برات خرید..کلا به محمد رضا و علیرضا و امیرررضا میگی امد رضا...

سراغ شهریار رو گرفتی آخه مانی اون مادرجونش اومده و حسابی سرگرمه...

لباس پوشیدیم که بریم 7حوض با بابایی میچسبید.. بچه داری و ازین حرفها...تو راه پله یهو موبایلم زنگ خورد..بله مبلیه بود که گفت خونه باشید داریم میزو صندلیها رو میاریم...ای بر شانس..قرار بود بعد از ظهر بیاد.. برگشتیم خونه و شما قیامت کردی..و بابایی مجبور شد ببره همین دوروبر تا آقاهه بیاد..خوب بود زود اومد و به بابایی کمک کرد و اینهمه پله آوردند بالا..بابایی هم براش جبران کرد...من هم مشتاق جابجا کردن ، از حس بیرون رفتن افتادم.. تازه تو این فاصله مادرجون زنگ زد و بهش گفتم شاید بیایم شمال آخه تا شنبه خیلی وقت بود.. بعد جابجا کردن نهارخوردیم و افتادیم بخواب و قید شمال رو هم زدیم و حسابی تو ذوقشون خورد...

تا دیدم شما و بابایی خوابیدین  سریع لباس پوشیدم و رفتم 7 حوض گردی..خدا وکیلی، بی دغدغه چه حالی میداد.. تازه جنسهای پشت مغازه بچشمم اومدن..انگار لوسانجلس قدم میزدم... تمام مغازه ها رو بادقت گشتم و نهایتا یه پالتوی  خیلی گرم تو حراج با قیمت خوب پیدا کردم..آخه با این وضع سرمای دانشگاه هر چی داشته باشی باز هم کمه...خدا روشکر مانتو برای عید لازم ندارم.. و بعد رفتم جین فروشی..کلی تو صف عظیم  پرو وایستادم و سه تا رو پوشیدم و از دوتاش خوشم اومد و هردو رو گرفتم...

لباس بچه هم که همش آت اشغال بود.. تمام مغازه ها رو گشتم.. یه پیرهن یا سارافون ناز دخترونه نتونستم پیدا کنم..شلوار جین نو وچند تا بلوز نو که نپوشیدی داری و اگر چیزی پیدا نکردم نمیخرم...

بابایی طی اس ام اسی تکان دهنده اعلام کرد که شما بیدار شدی بیا خونه..و من گازو گرفتم و بعد نونوایی و سوپر رفتم سمت خونه... و از اونموقع تا الان تو آشپزخونه بودم..

الان هم کمی  اختلال تو نوشتنم ایجاد کردی و بعد هم رفتی سراغ بابایی و داری باهاش دعوا میکنی..  دوست داری باهاش کشتی بگیری و بزن بخور بکنی..نمیدونم چرا... هندفریشو پاره کردی و گفتی بابایی خرابش کردم.. و اونم دنبالت کرد و گفتی  مانی کمکم کن... و من هم نباید میخندیدم اما خنده ام گرفت...

تلویزیون هم که دائم در خدمت شماست ..الان هم اومدی وگفتی مانی من با کامی یوتر کار کنم..شما برو غذا درست کن...

کمی نشستی و دوباره حوصله ات سرومد و هی نق میزنی مانی خسته شدم چکار کنم..بَلَغم کن. یکی نیست بگه خوب بچه بخواب این موقع شب...

صبح که بیدارشدیکلی نازم کردی و بالای بیست بار صدام کردی مانی تا اینکه بیدار شدم..خوب بود تا ساعت ده خواب بودیم سه تایی...معمولا کم پیش میاد..مسواک زدی و موهاتو بستم و گفتی مانی داش وحید مو نداره!! من دارم... وای اگه بفهمه ...

برنامه خوبی برای تعطیلات دارم خدا کنه بابایی بهش تن بده و ایشاله که خوش بگذره... این چند روزه که کنارتم با شیرین زبونیهات میکشی منو..گفتی شیرم تموم شده که!!! همشو خوردم!! اَمد رضا بخره!!!!  منظورت علیرضا بود چون یکی دوبار برات خرید..کلا به محمد رضا و علیرضا و امیرررضا میگی امد رضا...

سراغ شهریار رو گرفتی آخه مانی اون مادرجونش اومده و حسابی سرگرمه...

لباس پوشیدیم که بریم 7حوض با بابایی میچسبید.. بچه داری و ازین حرفها...تو راه پله یهو موبایلم زنگ خورد..بله مبلیه بود که گفت خونه باشید داریم میزو صندلیها رو میاریم...ای بر شانس..قرار بود بعد از ظهر بیاد.. برگشتیم خونه و شما قیامت کردی..و بابایی مجبور شد ببره همین دوروبر تا آقاهه بیاد..خوب بود زود اومد و به بابایی کمک کرد و اینهمه پله آوردند بالا..بابایی هم براش جبران کرد...من هم مشتاق جابجا کردن ، از حس بیرون رفتن افتادم.. تازه تو این فاصله مادرجون زنگ زد و بهش گفتم شاید بیایم شمال آخه تا شنبه خیلی وقت بود.. بعد جابجا کردن نهارخوردیم و افتادیم بخواب و قید شمال رو هم زدیم و حسابی تو ذوقشون خورد...

اگه گفتین محیا کجاست؟

تا دیدم شما و بابایی خوابیدین  سریع لباس پوشیدم و رفتم 7 حوض گردی..خدا وکیلی، بی دغدغه چه حالی میداد.. تازه جنسهای پشت مغازه بچشمم اومدن..انگار لوسانجلس قدم میزدم... تمام مغازه ها رو بادقت گشتم و نهایتا یه پالتوی  خیلی گرم تو حراج با قیمت خوب پیدا کردم..آخه با این وضع سرمای دانشگاه هر چی داشته باشی باز هم کمه...خدا روشکر مانتو برای عید لازم ندارم.. و بعد رفتم جین فروشی..کلی تو صف عظیم  پرو وایستادم و سه تا رو پوشیدم و از دوتاش خوشم اومد و هردو رو گرفتم...

لباس بچه هم که همش آت اشغال بود.. تمام مغازه ها رو گشتم.. یه پیرهن یا سارافون ناز دخترونه نتونستم پیدا کنم..شلوار جین نو وچند تا بلوز نو که نپوشیدی داری و اگر چیزی پیدا نکردم نمیخرم...

بابایی طی اس ام اسی تکان دهنده اعلام کرد که شما بیدار شدی بیا خونه..و من گازو گرفتم و بعد نونوایی و سوپر رفتم سمت خونه... و از اونموقع تا الان تو آشپزخونه بودم..

الان هم کمی  اختلال تو نوشتنم ایجاد کردی و بعد هم رفتی سراغ بابایی و داری باهاش دعوا میکنی..  دوست داری باهاش کشتی بگیری و بزن بخور بکنی..نمیدونم چرا... هندفریشو پاره کردی و گفتی بابایی خرابش کردم.. و اونم دنبالت کرد و گفتی  مانی کمکم کن... و من هم نباید میخندیدم اما خنده ام گرفت...

جوراب لنگه به لنگه پوشیدی و با اون زست قشنگت داری میرقصی..

تلویزیون هم که دائم در خدمت شماست ..الان هم اومدی وگفتی مانی من با کامی یوتر کار کنم..شما برو غذا درست کن...قهقهه

کمی نشستی و دوباره حوصله ات سرومد و هی نق میزنی مانی خسته شدم چکار کنم..بَلَغم کن. یکی نیست بگه خوب بچه بخواب این موقع شب...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

كاكل زري يا نازپري
21 بهمن 90 20:59
اخي چه عكس هاي خوشكلي محيا حسابي تعطيلات رو حال كن خاله كم پيش مياد باس هاي نو مبارك خانوم به سلامتي بپوشي تعطيلات هم خوش بگذره
دخترم عشق من
23 بهمن 90 8:05
میز ناهار خوریتون مبارک . ایشالله به سلامتی و خوشی ازش استفاده کنید


ممنونم
نرگسی
23 بهمن 90 14:27
مبارک باشه انشاالله به سلامتی استفاده کنی..