19/ بهمن/90
صبحت بخیر نازنینم.. صبح با خروپف بابایی از خواب بیدار شدی و کلی خندیدی و اداشو درآوردی...
بابایی با ماشین رفت آخه میخواست به کارای بانکی برسه و از طرفی برف ولنجک سنگین بود و حس ترافیک و رانندگی نبود..با خ ن هماهنگ کردیم و اومدیم..الان هم داره حسابی میباره... شما رو تو کلاس پیش هستی و مامانش گذاشتم..ظاهرا خاله بهاره نیومده بود و شوفاژها هم خراب بودن..
کاش هوا بهتر میشد تا خاله جون وحیده میومد پیشمون..خیلی بهش نیاز دارم..دیروز هم مادرجون شهریار اومد خونشون و الان سرش حسابی گرمه...
کلی کار و گزارش نویسی افتاده سرم و باید برم بکارم برسم..دوستت دارم نازگلکم..
تو این برف شدید تصمیم گرفتیم زودتر بیایم خونه..ساعت 1 با خانم ن اومدیم سمت مهد و خدا رو شکر با جون سالم رسیدیم..شما هم چون بعد نهار نخوابیدی تو ماشین خوابت برد و یواش آوردمت بالا و کنارت یه ساعت خوابیدم و بعد بیدار شدن شروع کردم به جابجا کردن مبلها تا جا رو برای اومدن میز نهارخوری اون هم 8 نفره باز کنم.. نمیدونم جا میشه یا نه کمی استرس دارم که نکنه اشتباه کرده باشم..
برای شامت ماهیچه بخارپز کردم و بابایی که اومد داد خوردی.بابایی کمی ناراحته بگمونم دلش میخواد شمال بریم.تو این سرما کی حالشو داره باباعلی!!! تازه فردا میز نهارخوریه رو میارن..خاله جون وحیده هم واسه همین هوا نیومد ...