محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

17/ بهمن/90

1390/11/18 8:53
نویسنده : مامان مریم
544 بازدید
اشتراک گذاری

صبح دختر گلم بخیر.امروز هم کلی لباس پوشیدیم و اتومدیم دانشگاه..دیگه نمیشه با اینهمه وسایل بغلت کرد..بابایی کمی زودتر و ما کمی دیرتر راه میفتیم تا با هم بیایم پایین...

امروز همکارم خ ن هم با ما اومد..ماشین نیاورد تا بعداز ظهر ایشاله با هم بریم جایی. اگه رفتیم تو پست بعدی مینویسم...

شما هم تا لحظه آخر خواب بودی..

دوستت دارم خانم عجاجانی... 

بعد از ظهر که اومدم دنبالت با خ ن رفتیم سمت میلاد نور چون هنوز شلوغ نشده بود جای پارک خوبی گیر آوردیم و کالسکه ات هم صندوق عقب بود و چند دقیقه اول خوب بودی..با سیب زمینی و ذرت سرگرمت کردم.. اما دیگه ساعت ٦ خسته شدی..

٥ طبقه رو گشتیم اما هیچی بجز یه کیف نخریدیم.نمیدونم چرا امسال اینطوریه.. هرروز با اعمال شاقه، میبرمت اینور و اونور اما هیچی نمیخریم..فقط پول بنزین و پارکینک و شکممونو میدیم و دیر برمیگردیم خونه..

یه چکمه پوشیدم و شما اصلا از پشمهای روش خوشت نیومد و گفتی مانی دَییای(‌دربیار) مال خودتو بکوش(بپوش)!!! نیشخندبعدش هم واسه خ ن یه کاپشن پسندیدی و گفتی خاله اینو بخر..خاله هم پوشید و دید چه خوشگله و بعد رفت قیمت بگیره دید تو حراج یه کاپشن کوتاه ١٨٠ هزار تومنه...ای ول به دخترم با این سلیقه اش... خوبه دوسالته نظر میدی.. بزرگتر که شدی دیگه اختیار خرید برای خودمو باید از دست بدم..

تو برگشت خواب بودی و دم خونه بیدار شدی...حالا شب خوابوندنت مکافات میشه...و همینم شد..

محیا برگشته و داره تکالیفشو انجام میده..

ناز چشات

تازگیها تراشیدنو یاد گرفتی و منه بیچاره..

فدای لبت بشم که موقع تمرکز غنچه اش میکنی...

دیشب روغن سرخ کردنی از دستم میفته تو سطل آشغال ، همراه با جای نمک و ... من همه رو جمع و جور کردم و حواسم به ظرف روغن تو سطل نبود و همونطور گره زدم و بابایی انداختش بیرون...حالا امشب هی بگرد دنبال ظرف روغن و به بابایی گفتم شما برداشتی گفت نه...یادم اومد تو سقوط آزاد دیشب تو سطل آشغال دیدمش اما فکر کردم خالی بود..آخه اونو تازه باز کرده بودم..درنتیجه نتونستم شام درست کنم..بابایی هم گفت سیره اما میدونستم نصفه شب گشنش میشه.. هرچند اولویه تو یخچال داشتم و شما هم سوپ خودتو خوردی...

 موقع خواب گفتی مانی ممدیان بخواب و شب بخیر و بوس..اما بعدش چند بار بیدارم کردی و الکی میگفتی ppکردم... و من اهمیت ندادم آخه سر شب فهمیدم الکی میگی... ساعت یک و نیم بود که بابایی گفت خوابیدی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

نگین مامان رادین
18 بهمن 90 1:30
#####__#_____#____###_________ #_____ _____#__#_____#___#____#________#_____ _____#__#_____#__#______#_______#_____ #####__#_____#__#______#_______#_____ _____#___#___#___#______#_______#_____ _____#____#_#_____#____#________#_____ #####_____#_______###_____#####____
مامان صدف
18 بهمن 90 8:42
منم هنوز هیچی نخریدم. اینقدر هوا سرده که آدم جرات نمیکنه با بچه بره بیرون.



من پررو جرات میکنم اما هیچی ندارن که بخرم..
مامان پارسا
18 بهمن 90 11:43
خوش بحالت که می ری خرید من هم هیچی نخریدم به قول مامان صدف توی سرما با بچه نمی شه بری بیرون. البته ما یه مانع دیگه هم داریم بی حوصلگی بابا و پارسا موقع خرید کردن. باید یه روز خودم با خاله برم و این دو تا غرغرو ها رو نبرم


من هم همینجور