17/ بهمن/90
صبح دختر گلم بخیر.امروز هم کلی لباس پوشیدیم و اتومدیم دانشگاه..دیگه نمیشه با اینهمه وسایل بغلت کرد..بابایی کمی زودتر و ما کمی دیرتر راه میفتیم تا با هم بیایم پایین...
امروز همکارم خ ن هم با ما اومد..ماشین نیاورد تا بعداز ظهر ایشاله با هم بریم جایی. اگه رفتیم تو پست بعدی مینویسم...
شما هم تا لحظه آخر خواب بودی..
دوستت دارم خانم عجاجانی...
بعد از ظهر که اومدم دنبالت با خ ن رفتیم سمت میلاد نور چون هنوز شلوغ نشده بود جای پارک خوبی گیر آوردیم و کالسکه ات هم صندوق عقب بود و چند دقیقه اول خوب بودی..با سیب زمینی و ذرت سرگرمت کردم.. اما دیگه ساعت ٦ خسته شدی..
٥ طبقه رو گشتیم اما هیچی بجز یه کیف نخریدیم.نمیدونم چرا امسال اینطوریه.. هرروز با اعمال شاقه، میبرمت اینور و اونور اما هیچی نمیخریم..فقط پول بنزین و پارکینک و شکممونو میدیم و دیر برمیگردیم خونه..
یه چکمه پوشیدم و شما اصلا از پشمهای روش خوشت نیومد و گفتی مانی دَییای(دربیار) مال خودتو بکوش(بپوش)!!! بعدش هم واسه خ ن یه کاپشن پسندیدی و گفتی خاله اینو بخر..خاله هم پوشید و دید چه خوشگله و بعد رفت قیمت بگیره دید تو حراج یه کاپشن کوتاه ١٨٠ هزار تومنه...ای ول به دخترم با این سلیقه اش... خوبه دوسالته نظر میدی.. بزرگتر که شدی دیگه اختیار خرید برای خودمو باید از دست بدم..
تو برگشت خواب بودی و دم خونه بیدار شدی...حالا شب خوابوندنت مکافات میشه...و همینم شد..
محیا برگشته و داره تکالیفشو انجام میده..
تازگیها تراشیدنو یاد گرفتی و منه بیچاره..
فدای لبت بشم که موقع تمرکز غنچه اش میکنی...
دیشب روغن سرخ کردنی از دستم میفته تو سطل آشغال ، همراه با جای نمک و ... من همه رو جمع و جور کردم و حواسم به ظرف روغن تو سطل نبود و همونطور گره زدم و بابایی انداختش بیرون...حالا امشب هی بگرد دنبال ظرف روغن و به بابایی گفتم شما برداشتی گفت نه...یادم اومد تو سقوط آزاد دیشب تو سطل آشغال دیدمش اما فکر کردم خالی بود..آخه اونو تازه باز کرده بودم..درنتیجه نتونستم شام درست کنم..بابایی هم گفت سیره اما میدونستم نصفه شب گشنش میشه.. هرچند اولویه تو یخچال داشتم و شما هم سوپ خودتو خوردی...
موقع خواب گفتی مانی ممدیان بخواب و شب بخیر و بوس..اما بعدش چند بار بیدارم کردی و الکی میگفتی ppکردم... و من اهمیت ندادم آخه سر شب فهمیدم الکی میگی... ساعت یک و نیم بود که بابایی گفت خوابیدی..