18/ بهمن/90
صبحت بخیر نانازم..
امروز با ماشین خ ن اومدیم سرکار آخه امروزم قراره بریم خرید و هیچی نخریم..آخه ماشینش فرده و امروز نوبت ایشون بود که ماشین بیاره..بابایی هم با ماشین ما رفت سرکار..تو راه بیدار شدی و ازینکه تو صندلی خودت نبودی تعجب کردی...
این هم چندتا عکس از زیبای خفته ام امروز صبح:
ساعت 9 بیرون دانشگاه سمینار ستاد نانو دارم و الان دیگه باید برم..سعی میکنم بعد نهار برگردم و به بازدید بعداز ظهرش نرسم..آخه مهد تعطیل میشه و من باید بیام دنبالت..روز خوبی داشته باشی ملوسکم...
همونطور که گفتم بعد نهار برگشتم و ساعت دوونیم با آژانس دم بانک پیاده شدم و چون ماشین هم نداشتم حسش نبود اینهمه راه رو واسه نیم ساعت تا بالا بیام..
کارت جدیدمو گرفتم و از آقای نصیری یه اتوی فیلیپس خریدم آخه از بالای کابینت اتو رو انداختی و شکونده بودی و بابایی داشت چند روزه از بی اتویی دق میکرد...
و بعد از بوفه علوم برات خوراکی خریدم و اومدم مهد.. زود بود و شما کمی فرصت داشتی تا با وسایل بازی کنی..تازه دل نداشتی بیای و برگشتی دوباره سمت مهد..
همه مامانهایی که اومده بودن اونجا همین بساط منو داشتن..یه مامانی هم نی نی شو بیخیال شد و رفت..نمیدونم امروز چیکار کردن تو مهد که اینجوری شیفتش شده بودی..
کمی صبر کردیم و عکس گرفتیم تا خ ن بیاد...
فدای معصومیتت
این هم که آخرشه..
عاشق اون چروکهایی هم که به قب قبت میندازی
و این هم مژده دوست خارجی محیا:
خوب بالا شهره دیگه دوست خارجکی هم پیدا میشه...
یه چیز جالب از مژده بگم..مامانش ازم پرسید: راستی اسم دخترت چی بود؟ همش اشتباه میکنم. من تا بیام حرف بزنم مژده جغله گفت محیا
بعدش هم ازونجا رفتیم ونک و هفیش دور خیابونهای اطراف پاساژو گشتیم.اما دریغ از جای پارک..سوبله پارک کرده بودن..من نمیدونم چی اونجا پیدا میشه که مردم میریزن. ما که والا تو سوز سرما هر روز میریم بیرون و سه تایی مون هنوز یه چیز نخریدیم..فقط کفش و کیف فراوونه..لباسها که هیچی..اونایی که تو کمد داریم رنگ و روش بهتره..
بعدش اومدیم میدون محسنی نمایندگی لباس بچه سُها..اونجا هم چوب بر زمین نمیومد..(باصطلاح مامانم) نتونستیم پارک کنیم و دست از پا درازتر برگشتیم خونه...والا به هرکس که میرسی میناله از گرونی و نداری..اما مردم میریزن بیرون و میخرن..کیلومترها راه رو تو تهران میکوبن تا از کسی عقب نمونن...بخیر باشه..ایشاله هر کی خریده بشادی بپوشه..ما که امسال با لباس کهنه هامون میچرخیم.ببینیم کی چی میخواد بگه...
از جمله های قبلیم ببینین چقدر عصبانی بودم..حس شام درست کردنم هم نبود...خدا رو شکر شما سرت گرم کار خودت بود..
و نتیجه کار:
و بابایی هم بالاخره باتفاق همکاران محترمش رفتن مبل فروشی و کارتمو کشیدند و خیالم راحت شد که پنجشنبه نهارخوریها میرسه دستم..
بعدش بابایی رفت انقلاب برای خرید چند کتاب و برگشت. خیلی هم بابت موضوع خونه نگرانه..حق داره آخه این خونه یه اتاق خواب داره و اونم همش سرد و بی استفادست و حتما باید عوضش کنیم... ما هم امسال اگه ماشین و خونه شمال رو نمیخریدیم الان یه خوب خوب تو تهران میتونستیم بخریم و دیگه اینهمه دردسر نداشتیم...ایشاله خدا خودش کمک کنه و این مسئله هم جور بشه...
بعد شام خوردیم و خوابیدیم... اما اینبار بدون تی وی روشن..باید عادتش از سرت بیفته... ایشاله تو خونه جدید برات برنامه ها و دیسیپلینهایی دارم...