محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

14/آذر/90

1390/9/19 8:25
نویسنده : مامان مریم
668 بازدید
اشتراک گذاری

صبح زود مرجان و مهرناز اومدن تا بریم مسجد جامع  تجمع شیرخواران...هرچند که شما شیرخوار نبودی اما خوبه که از بچگی با این مراسمها اشنا بشی... پارسال هم اوردمت  و با لباس حضرت علی اصغر خیلی معصوم شده بودی و شما رو برای یکسال بیمه طفل شیرخوار حضرت علی اصغر کردم تا از تمام بلایا و نظر بد دور بمونی تا ایشاله سال دیگه که اگه عمری باقی باشه باز هم بیایم!!!!!

این هم چند تا عکس ناز از دختر معصومم:

 

تو مراسم شیرخواران

تا نزدیک ظهر اونجا بودیم و کلی نذری خوردیم.. بعضی از خانمها به شیر خوارها شیر و کیک و جوراب و ابون بچه و ... میدادن که برام جالب بود.. نهار رو خونه خوردیم و کمی استراحت و عصر رفتیم زنجیر زنی مسجد خودمون..علیرضا هم امسال با طبلی که خریده بود کلی عشق میکرد...

و با ترسیکه از محمدرضا داری تو بغلش نفس نمیکشی:

و تنی چند از عزاداران حسینی:

کمی هم همراه دسته حرکت کردیم و تا سر خاک خاله جون رفتیم...عجب جای خوبی دفنش کردن... میزبان زنجیر زنان امام حسینه هر سال...و حتما کلی ازین بابت خوشحاله..چون شهر غریب بود وامکانش نبود هر سال محرم شمال باشه...خدا بیامرزتش..

و این هم فاطمه زهرا دختر پسر عموی من (شعبه دو)

شب هم همگی به مسجدالنبی خودمون رفتیم ...جاییکه از بچگیهام با خاله جون زهره، از محرمهاش خیلی خاطره دارم...هر چند کلی تغییرات اساسی کرده...

خیلی دیر مراسم تموم شد و من از خستگی جان در بدن نداشتم...اما خاله جون اصرار کرد بریم نزدیک خونشون که محمد آقا داره حلیم میپذه تا بهم بزنیم وحاجت بگیریم.. شما هم که اصلا خواب برات معنی نداشت...

این هم از شیرین پلوی ما که مخصوص محرمه:

اونجا تو بغل محمد آقا  کلی براش عشوه ریختی و اونم نازت میکرد و شما هم خوشت میومد...واااای خوشبحالت چه شوهر خاله مهربونی داری...

اینجا هم که مهرناز دختر عمه اش رو بغل کرد، کلی تعجب و حسادت کردی:

با کلی خستگی با دایی جون اکبر اینا ازونجا اومدیم خونه و خوابیدیم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مائده
19 آذر 90 8:47
ای جانم چه ناز شده
مائده
19 آذر 90 8:53
من شیرین پلو دوست ندارم


من عاشقشم