13/ آذر/90
صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم و برای اینکه بابایی علی متوجه نشه، سریع یه سری از وسایل رو آوردم تو ماشین... آخه طفلک همش داره برام اثاث میکشه...از تهران یه چیزهایی رو میبرم شمال و ازونجا یه چیزایی رو میارم تهران... اصلا همیشه ماشین جای یه سوزن نداره دیگه..
اونم نفسش بند میاد 4 طبقه بدون آسانسور...تین سری یه میز پلاستیکی و کلی کتاب دوره دانشجویی و کامپیوترمو دارم میبرم تو انباری شمال بذارم...آخه الکی خونمو شلوغ کردم...
امروز هم خ نظری با ما اومد. کل ماشین پر از وسیله بود داشت میترکید...یکی دوتا از مسافر های همیشگیم تو مهد منتظرم بودن..خ نظری گفت ببخشید امروز ماشینش جا نداره
الان هم همه دارن اینجا آش میخورن..هرچند یه سری باکلاس میگن سز صبح سنگینه و ازین حرفها..
همکاران محترم در واحد های دیگه ، که دارین این پست رو میخونین بفرمایید آش..البته اگه حسسشو دارید که تا این بالا بیاید
شما هم که صبح تا بیام سرکارم خواب بودی..
بعد از اینکه اومدم دنبالت یکسره بسمت محل کار بابایی حرکت کردیم..دیگه 4:30 اونجا بودیم و 5 بسمت بابل حرکت کردیم. جاده اولش کمی شلوغ بود اما بعد خوب شد. آخه فقط شمالیها بودن که میرفتن و مسافری نبود که راه رو شلوغ کنن...شما هم از دم در دانشگاه خوابیدی تا دم در خونه مادرجون بیدار شدی و تا خیابونو شناختی گفتی: مهرناس، مهرناس خودمه... من قربونت برم که تو اون تاریکی تشخیص دادی...
اونا هم با دیدنت خیلی خوشحال شدن...بچه ها همه مسجد بودن و کم کم اومدن واسه دیدنت...سنا و سحر هم که از تعطیلات استفاده کردند و رفتن خونه مادرجونش و ما اصلا اونا رو ندیدیم...
کمی هم با دایی جون وحید شیطنت کردی و شب هم موقع خوابیددن پیشش خوابیدی چون آخرین نفری بود که خوابید..البته امین جون هم اونجا بود و کلی سربسرت میذاشتن و میخندیدن...
دایی جون واسه امین یه 206 خرید اما بخاطر محرم، فعلا از شیرینی دادن سرباز زد...