محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

13/ آذر/90

1390/9/19 8:08
نویسنده : مامان مریم
649 بازدید
اشتراک گذاری

صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم و برای اینکه بابایی علی متوجه نشه، سریع یه سری از وسایل رو آوردم تو ماشین... آخه طفلک همش داره برام اثاث میکشه...از تهران یه چیزهایی رو میبرم شمال و ازونجا یه چیزایی رو میارم تهران... اصلا همیشه ماشین جای یه سوزن نداره دیگه..

اونم نفسش بند میاد 4 طبقه بدون آسانسور...تین سری یه میز پلاستیکی و کلی کتاب دوره دانشجویی و کامپیوترمو دارم میبرم تو انباری شمال بذارم...آخه الکی خونمو شلوغ کردم...

امروز هم خ نظری با ما اومد. کل ماشین پر از وسیله بود داشت میترکید...یکی دوتا از مسافر های همیشگیم تو مهد منتظرم بودن..خ نظری گفت ببخشید امروز ماشینش جا ندارهنیشخند

الان هم همه دارن اینجا آش میخورن..هرچند یه سری باکلاس میگن سز صبح سنگینه و ازین حرفها..

همکاران محترم در واحد های دیگه ، که دارین این پست رو میخونین بفرمایید آش..البته اگه حسسشو دارید که تا این بالا بیایدقهقهه

شما هم که صبح تا بیام سرکارم خواب بودی..

 

بعد از اینکه اومدم دنبالت یکسره بسمت محل کار بابایی حرکت کردیم..دیگه 4:30 اونجا بودیم و 5 بسمت بابل حرکت کردیم. جاده  اولش کمی شلوغ بود اما  بعد خوب شد. آخه فقط شمالیها بودن که میرفتن و مسافری نبود که راه رو شلوغ کنن...شما هم از دم در دانشگاه خوابیدی تا دم در خونه مادرجون بیدار شدی و تا خیابونو شناختی گفتی: مهرناس، مهرناس خودمه... من قربونت برم که تو اون تاریکی تشخیص دادی...

 

اونا هم با دیدنت خیلی خوشحال شدن...بچه ها همه مسجد بودن و کم کم اومدن واسه دیدنت...سنا و سحر هم که از تعطیلات استفاده کردند و رفتن خونه مادرجونش و ما اصلا اونا رو ندیدیم...

 

کمی هم با دایی جون وحید شیطنت کردی و شب هم موقع خوابیددن پیشش خوابیدی چون آخرین نفری بود که خوابید..البته امین جون هم اونجا بود و کلی سربسرت میذاشتن و میخندیدن...

محیا از گرد راه نرسیده شیطنت میکنه

محیا و امین جون

 

دایی جون واسه امین یه 206 خرید اما بخاطر محرم، فعلا از شیرینی دادن سرباز زد...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان صدف
13 آذر 90 9:41
نوش جونتون. جای منم خالی کنید.
مامان شهداد
13 آذر 90 9:44
سلام عزیزم
من هم طبقه چهارمم بدون آسانسور واقعا میدونم چی میگی درکت می کنم راستی نذرت هم قبول باشه


ممنون گلم
مامان هستی
13 آذر 90 9:51
خوش به حال همکارات


بیا ببر هست هنوزها...
مامان امیرناز
13 آذر 90 9:59
سلام عزیزم جقد دلم می خواد اگه برا عاشورا میای شمال همدیگرو بینیم یه عکس از گلامون هم بذاریم تو وبلاگ حالا خدارو چه دیدی شاید اتفاقی همو دیدیم بوسسسسسسسسسسسس


باشه گلم..البته شوشو جون ماشین رو میبره هیئت خودشون و من با محیا تا امزاده قاسم باید از داداشی گرامی ماشین قرض کنم...جور بشه حتما
مائده
13 آذر 90 10:04
هنوز چیزی ازش مونده؟


آره بدو بیا
مامان زهرا نازنازی
13 آذر 90 10:54
نوش جان


جاتون خالی


مائده
13 آذر 90 11:23
نوش جان
solmaz
13 آذر 90 14:32
سلام چرا به وب ما سر نمی زنی !
مامان ریحانه
13 آذر 90 14:38
سلام مادر نمونه احسنت به همتت ان شااله قبول باشه برای خودت اسپند دود کن چون ماشااله انرژی بالایی داری واقعا بهت حسودیم شدتورو خدا من و دخترمو و باباشم دعا کن


اگه قابل باشم حتما عزیزم
solmaz
13 آذر 90 14:45
در وب ما به روی شما همیشه باز است نمی خواد از پنجره بیاید تو
مادر آیاتای
13 آذر 90 18:42
سلام مریم جونم.چقدرصحبت از غذاهای خوشمزه و مورد علاقه من کردی. مخصوصا آش که بدجور الان میخوام.نوش جان و نذرت قبول باشه..محیا رو محکم ببوس.خیلی بامزه اس مخصوصا تو بعضی عکسها که انگار متعجبه..


فدات بشم حتما اومدی تهران برات میذارم گلم.
مامان پرنیا
17 آذر 90 11:25
سلام یادت نره تو مسابقه شرکت کنی


حتما عزیز
سمانه مامان پارسا جون
19 آذر 90 0:21
تولدت مبارک گلم