11/ آذر/ 90
صبح دیر از خواب بیدار شدیم... من هم کار خاصی نداشتم تا زود بیدار بشم و با تق تقم شما رو از خواب بیدار کنم...چیزی که کمتر اتفاق میافتاد...
خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیرخواران حسینی تو مصلا، اما نمیشد همت کنم پاشم... اما صبح تاسوعا تو شمال با خاله جون میبرمت مسجد جامع.. اونجا هم برگزار میشه..
بابایی تو سرما حوصله نونوایی نداشت و در نتیجه با نون فریزری صبحونه خوردیم..من هم اتو کشی و آشپزیمو تکمیل کردم و این هم اثرش:
و محیا آماده برای نهار:
خودمونیم... من چقدر از آشپزی تعریف کردم..آخه ازین اتفاقها تو زندگیم کم پیش میاد و فرصتشو ندارم...همین فسنجون نزدیک به 48 ساعت رو شعله کم جا افتاده بود... جای شما خالی...تشریف بیارید براتون وقت میذارم و دوباره درست میکنم...بخصوص همکارای گرامیم که همیشه وبلاگ محیا رو میخونن...
عصری هم جز خواب کاری نداشتیم.. هر چند کلی از سر و کله ام بالا رفتی و دست تو سوراخ گوش و بینی ام کردی و با برس سر و صورتمو شونه زدی و من هم کمی صدامو بلند کردم تا دست برداشتی و گرفتی خوابیدی... تازه داشتم از خواب کور میشدم میگفتی سرتو بالا کن مانی و برس رو رو صورتم میکشیدی..دیگه از دماغ و پوستم چیزی نمونده بود..
اما من از خواب بودن شما استفاده کردم و دور و بر خونه کمی کار داشتم و تا رسیدم بیدار شدی..
خاله ندا هم زنگ زد و گفت شب میان خونمون..و محیا منتظر شهریار:
9 بود رسیدن و بابایی و عمو امیر تصمیم گرفتن برن نذری بگیرن...گویا گیرشون نیومد و تا امام حسین و پیروزی رفتن... شما و شهریار هم که افتادید به جون هم
این دو شیطون:
من از این عکسهای شرٌ، با همبازی بچگیم پسرخاله ام جواد دارم...منو یاد بچگیهامون انداخت..
و من هم خوابم میومد و چرتی زدم و خاله ندا رو باشما تنها گذاشتم...اون هم طفلی کلی قاط زد و به عمو امیر زنگ زد که نذری نخواستیم این پسر دیوونه ام کرد و بالاخره 1 شب اومدن و قورمه سبزیه رو خوردن و 2 بود که رفتن..
تا پایین پله ها نرفته بودن که سه تایی بیهوش شدیم...آخه ما ساعت ده میخوابیم..