محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

11/ آذر/ 90

1390/9/13 8:37
نویسنده : مامان مریم
576 بازدید
اشتراک گذاری

صبح دیر از خواب بیدار شدیم... من هم کار خاصی نداشتم تا زود بیدار بشم و با تق تقم شما رو از خواب بیدار کنم...چیزی که کمتر اتفاق میافتاد...

خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیرخواران حسینی تو مصلا، اما نمیشد همت کنم پاشم... اما صبح تاسوعا تو شمال با خاله جون میبرمت مسجد جامع.. اونجا هم برگزار میشه..

بابایی تو سرما حوصله نونوایی نداشت و در نتیجه با نون فریزری صبحونه خوردیم..من هم اتو کشی و آشپزیمو تکمیل کردمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز و این هم اثرش:

بفرمایید

و محیا آماده برای نهار:

خودمونیم... من چقدر از آشپزی تعریف کردم..آخه ازین اتفاقها تو زندگیم کم پیش میاد و فرصتشو ندارم...شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز همین فسنجون نزدیک به 48 ساعت رو شعله کم جا افتاده بود... شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز جای شما خالی...تشریف بیارید براتون وقت میذارم و دوباره درست میکنم...بخصوص همکارای گرامیم که همیشه وبلاگ محیا رو میخونن...

عصری هم جز خواب کاری نداشتیم.. هر چند کلی از سر و کله ام بالا رفتی و دست تو سوراخ گوش و بینی ام کردی و با برس سر و صورتمو شونه زدی و من هم کمی صدامو بلند کردم تا دست برداشتی و گرفتی خوابیدی... تازه داشتم از خواب کور میشدم میگفتی سرتو بالا کن مانی و برس رو رو صورتم میکشیدی..دیگه از دماغ و پوستم چیزی نمونده بود..

اما من از خواب بودن شما استفاده کردم و دور و بر خونه کمی کار داشتم و تا رسیدم بیدار شدی..

خاله ندا هم زنگ زد و گفت شب میان خونمون..و محیا منتظر شهریار:

9 بود رسیدن و بابایی و عمو امیر تصمیم گرفتن برن نذری بگیرن...گویا گیرشون نیومد و تا امام حسین و پیروزی رفتن... شما و شهریار هم که افتادید به جون هم

این دو شیطون:

من از این عکسهای شرٌ، با همبازی بچگیم پسرخاله ام جواد دارم...منو یاد بچگیهامون انداخت..

دالی شهریار

و من هم خوابم میومد و چرتی زدم و خاله ندا رو باشما تنها گذاشتم...اون هم طفلی کلی قاط زد و به عمو امیر زنگ زد که نذری نخواستیم این پسر دیوونه ام کرد و بالاخره 1 شب اومدن و قورمه سبزیه رو خوردن و 2 بود که رفتن..

تا پایین پله ها نرفته بودن که سه تایی بیهوش شدیم...آخه ما ساعت ده میخوابیم..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان شهداد
12 آذر 90 8:59
سلام عزیزم
واقعا دستت درد نکنه با پخت غذاهای به این خوشمزگی کله سحری هوس کردم


آخه بمیرم الهی... کاش میتونستید ازش بخورید...البته شما کدبانو ترید ها
مامان آبتین
12 آذر 90 9:52
نوش جان . اتفاقا" ماهم جمعه نهار خورشت فسنجون داشتیم . چه تفاهمی


نوش جان..همین تفاهم هاست که کار دستمون میده دیگه خواهر...خوشحالم که دخترم آخر هفته ها با دست پخت خوشمزه مادر شوهر حال میکنه..
مامان صدف
12 آذر 90 14:18
به به به به. به این میگن کدبانو. فسنجونه یه وجب روغن داره


جات خالی دوستم