12/ آذر/90
صبح یکی یدونه ام بخیر...
دیشب اونقدر دیر خوابیدی که بگمونم تا لنگ ظهر تو مهد خواب باشی.. کلید خونمو صبح گم کردم... لابد از شاهکارهای دیشب شما و شهریاره...
تو مهد هم هر روز دستورالعملهای جدید میدن و کسی نیست جلوشون وایسته و چیزی بگه..کمی هم از کارکردشون ناراحتم... اما نمیدونم از چه راهی وارد بشم که به دل نگیرن.. امروز تصمیم داشتم صحبت کنم اما نکردم... همه هم همین احساس منو دارن...اصل قضیه از بس برام سر درد آوره حوصله نوشتنشو ندارم...
امشب تصمیم دارم کمی آش رشته بپزم و نذری بدم بیرون... کار دیگه ای که از دستم برنمیاد.. وسایلشو از دیروز آماده کردم...ایشاله خوب از آب در بیاد...
مهد کودک هم یه لباس مشکی به همتون داد و کلی از داشتنش، شما و بابایی ذوق کردی. شلوارتو درآوردی اما بلوزتو نه:
بعد از دانشگاه رفتم سراغ رشته و ظروف یکبار مصرف. تا بجنبم دیر شد و آشم دیر جا افتاد..ساعت 11 شب آماده شد..آخه زن کارمند و دست تنها با بچه کوچیک، وسط هفته آشپزیت چی بود.. اما امام حسین کمک کرد و خوب شد....اولش روم نمیشد اون وقت شب پخش کنم...اما هیئتی از در خونه رد شد و گفتم الان وقتشه...بازم زیاد بود و تو یه قابلمه ریختم تا فردا ببرم سرکار:
خاله ندا خیلی آش رشته دوست داشت اما عمو امیر تو این ترافیک زورش میومد بیاد ببره...
بابایی هم وسایل رو تو ماشین چید و
قربونت برم که تولدت نزدیکه و یک هفته بیشتر نمونده...اما تولدتو گرفتمو خیالم راحته...