محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

10/آذر/90

1390/9/12 14:19
نویسنده : مامان مریم
504 بازدید
اشتراک گذاری

صبح ساعت 9 بيدار شديم من هم كلاسمو نرفتم. آخه كسي نبود نگهت داره و بابايي هم...و از طرفي اجازه غيبت رو هم گرفته بودم... صبحونه براي بابايي فرني با شير و آرد برنج و براي خودمون آرد گندم ( شبيه به كاچي) درست كردم و خيلي چسبيد..

چند هفته بود كه آخر هفته ها خونه نبودم.. بنابراين افتادم به آشپزي و كار خونه... براي نهار باقالي پلو و ماهي و شب خوراك لوبيا درست كردم..

شما هم خیلی کمکم کردی. این هم اثراتش ( ماهی کف آشپزخونه):

ماهی کف آشپزخونه

بنده خدا داشت یخش وا میشد...از رو اُپن پرتش کردی پایین..

و این هم قاتل: ( لطفا به تیپش دقت کنید)

تو دستمال کشی و تا کردن لباسها و ... هم کمک کردی...اصلا دست به هر چی میزدم شما پیش قدم بودی..

براي فردا هم گردوي فسنجون رو شكستم ، با پرنده هوايي كه پدر جون خريده بود.. شام فردا هم تصميم دارم آش بپزم اما بگمونم خسته بشم و نشه...

این هم دستای منه که در اثر یک روز آشپری ناشیانه به این روز درومده!!! دلم برای زنهای خونه دار میسوزه..بنده خدا اونا هم کارشون سخته ها!!!

دستهای سوخته و بریده مانی

همشغول كار خونه بودم كه مامان بزرگ زنگ زد...آره باز هم خبر بد..پسردايي بابايي كه همسنشه سكته زد و امروز عمل داره تا لخته خون رو از مغزش جدا كنن...باباي آنيتا ميشه كه چند روزي از شما كوچكتره...شب عروسيشون بود كه خاله جون زهره  تموم كرد و عروسي بهم خورد..البته داشتن شام ميخوردن...به مادر جون گفتم خيلي ناراحت شد و براش دعا كرديم...

بابايي رفت و شما هم كلي گريه كردي.. ما هم تنها شديم و نميشد تو اين هوا بريم بيمارستان...شما هم اذيت ميكردي...ديگه تنها نهارمونو خورديم و شما هم از خستگی بیهوش شدی و من هم كارهامو همراه با مكالمه هاي طولاني مدت با خاله ندا انجام دادم... اتو كردم و سبزي پاك كردم و لباسهاي شمال و لباسهاي ديگه رو جدا و تا كردم...اصلا قاطي ميكنم چه لباسهايي دارم و چي رو با چي بايد بپوشم...از بس اتاق سرده و واقعا بيش از دو دقيقه نميشه توش ايستاد.

... بعدش خوابیدم. اما با یه تلفن بیدار شدم و نشد دیگه بخوابم..

بابايي 7 شب اومد و گفت فعلا icu  تحت مراقبته...

امروز تو خونه كلي اذيتم كردي و صبح هم شلوارتو نمي پوشيدي و بابايي دعوات كرد.. ناراحت شدي و بعد رفتنش هي ميگفتي..تا اينكه دايي جون اكبر زنگ زد و بهش گفتي بابا علي دعوام كرد..اون هم به شوخي گفت: كي؟؟؟ ميكشمش!!! هر كي دتري منو زد...بعد خوشحال شدي و گفتي ماني دايي جون بابا علي ميكشه؟؟؟ من هم ديدم قضيه داره سياسي ميشه  گفتم موضوع رو به بابايي شرح بدم تا يه وقت آبروريزي نكني و قضيه جدي بشه...بابايي هم خنده اش گرفته بود و به خودش قول داد ديگه از شيطنتهات عصباني نشه و دعوات نكنه...عليرغم اينكه ديوانه وار دوستت داره...خدا به ما مادرها صبر بده...

عصر بردمت حموم و بعدش شیر و الان هم شامتو خوردي و داري اذيتم ميكني...

مانی عکس نگیر دیده( دیگه)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نگین مامان رادین
10 آذر 90 22:39
وای چه مامانی با سلیقه ای ،به به چه غذا های خوشمزه ای نوش جونتون


ممنون عزیزم...جاتون خالی
کاکل زری یا ناز پری
11 آذر 90 10:18
سلام محیا جون از عکس های گوشه وبلاگت فهمیدم که حسابی بزرگ شدی معلومه حسابی آتیش سوزوندی که بابا علی دعوات کرد آرههههههههههه/؟؟؟ دختر خوشکل


مرسی خاله...آره همینی که گفتیه...
مائده
12 آذر 90 8:37
منم دلم خواست چه ناز خوابیده
مامان کوروش
12 آذر 90 16:45
من هرروز سر می زنم به وبلاگ محیا جون و همیشه پشتکار شما رو تحسین می کنم. آفرین