10/آذر/90
صبح ساعت 9 بيدار شديم من هم كلاسمو نرفتم. آخه كسي نبود نگهت داره و بابايي هم...و از طرفي اجازه غيبت رو هم گرفته بودم... صبحونه براي بابايي فرني با شير و آرد برنج و براي خودمون آرد گندم ( شبيه به كاچي) درست كردم و خيلي چسبيد..
چند هفته بود كه آخر هفته ها خونه نبودم.. بنابراين افتادم به آشپزي و كار خونه... براي نهار باقالي پلو و ماهي و شب خوراك لوبيا درست كردم..
شما هم خیلی کمکم کردی. این هم اثراتش ( ماهی کف آشپزخونه):
بنده خدا داشت یخش وا میشد...از رو اُپن پرتش کردی پایین..
و این هم قاتل: ( لطفا به تیپش دقت کنید)
تو دستمال کشی و تا کردن لباسها و ... هم کمک کردی...اصلا دست به هر چی میزدم شما پیش قدم بودی..
براي فردا هم گردوي فسنجون رو شكستم ، با پرنده هوايي كه پدر جون خريده بود.. شام فردا هم تصميم دارم آش بپزم اما بگمونم خسته بشم و نشه...
این هم دستای منه که در اثر یک روز آشپری ناشیانه به این روز درومده!!! دلم برای زنهای خونه دار میسوزه..بنده خدا اونا هم کارشون سخته ها!!!
همشغول كار خونه بودم كه مامان بزرگ زنگ زد...آره باز هم خبر بد..پسردايي بابايي كه همسنشه سكته زد و امروز عمل داره تا لخته خون رو از مغزش جدا كنن...باباي آنيتا ميشه كه چند روزي از شما كوچكتره...شب عروسيشون بود كه خاله جون زهره تموم كرد و عروسي بهم خورد..البته داشتن شام ميخوردن...به مادر جون گفتم خيلي ناراحت شد و براش دعا كرديم...
بابايي رفت و شما هم كلي گريه كردي.. ما هم تنها شديم و نميشد تو اين هوا بريم بيمارستان...شما هم اذيت ميكردي...ديگه تنها نهارمونو خورديم و شما هم از خستگی بیهوش شدی و من هم كارهامو همراه با مكالمه هاي طولاني مدت با خاله ندا انجام دادم... اتو كردم و سبزي پاك كردم و لباسهاي شمال و لباسهاي ديگه رو جدا و تا كردم...اصلا قاطي ميكنم چه لباسهايي دارم و چي رو با چي بايد بپوشم...از بس اتاق سرده و واقعا بيش از دو دقيقه نميشه توش ايستاد.
... بعدش خوابیدم. اما با یه تلفن بیدار شدم و نشد دیگه بخوابم..
بابايي 7 شب اومد و گفت فعلا icu تحت مراقبته...
امروز تو خونه كلي اذيتم كردي و صبح هم شلوارتو نمي پوشيدي و بابايي دعوات كرد.. ناراحت شدي و بعد رفتنش هي ميگفتي..تا اينكه دايي جون اكبر زنگ زد و بهش گفتي بابا علي دعوام كرد..اون هم به شوخي گفت: كي؟؟؟ ميكشمش!!! هر كي دتري منو زد...بعد خوشحال شدي و گفتي ماني دايي جون بابا علي ميكشه؟؟؟ من هم ديدم قضيه داره سياسي ميشه گفتم موضوع رو به بابايي شرح بدم تا يه وقت آبروريزي نكني و قضيه جدي بشه...بابايي هم خنده اش گرفته بود و به خودش قول داد ديگه از شيطنتهات عصباني نشه و دعوات نكنه...عليرغم اينكه ديوانه وار دوستت داره...خدا به ما مادرها صبر بده...
عصر بردمت حموم و بعدش شیر و الان هم شامتو خوردي و داري اذيتم ميكني...
مانی عکس نگیر دیده( دیگه)