9/آذر/90
صبحت بخیر عزیزم...امروز بیدار بودی تو مهد و به موهات خودت شونه کردی... و چون خاله بهاره نیومده بود، رفتین تو کلاس آمادگی ها با دوستات پویا و هستی..
این هم عکس آیاتای کوچولو تو صفحه کامپیوتر محل کار مامان:
بعد از ظهر سريع برگشتيم سمت خونه تا بريم بانك كه فقط تا ساعت 4 باز بود.. بعدش اومديم خونه. شما هم همش میگفتی بریم خونه شیر بخوریم و تا لباستو در نیاوردم شیرتو دادم که از نق زدن دست برداری...
من هم كمي دراز كشيدم آخه خيلي خوابم ميومد..و غذاتو دادم و بعدش رفتيم 7 حوض..بعد كيش گفتم ديگه تا اطلاع ثانوي خريد نرم اما روسري و وسيله آرايش كمي كه ميخواستم، اونجا نرفتم دنبالش...
اولش تو كالسكه با پتو تو سرما آروم . نرم بودي.. اما بعدش قاط زدي و حتي شال و كلاهتو هم درآوردي...از شانسم يه آقا پليسه داشت رد ميشد و متوجه ما شد..اومد گفت كه بايد كلاه بذاري وگرنه ماشينم اونجاس و بچه هاي بد رو ميبرم...
اونم چند دقيقه اثر داشت و ديدم خيلي هوا سرد شده ديگه برگشتيم خونه...توي راه همبرگر خريدم و از سه نان نونشو و شام حاضري خورديم.. بابايي هم قبل ما اومده بود خونه و تا صداتو از پاركينگ شنيد اومد پايين دنبالت و گويا دلش تنگ شده...اميدوارم آخر هفته خوبي داشته باشي دخملم...