25/آبان/90
امروز یه روز کاریه اما من و بابایی مرخصی گرفتیم و شمال هستیم...شما هم که طبق عادت کله صبح بیداری..اینجا هم همه صبح زود بیدار میشن و میرن سراغ کارهاشون...
من هم بعد یه چرت جانانه، باید میرفتم آرایشگاه و شما با مادرجون خونه تنها بودی ...البته همش تو مغازه بودی و کلی با خوردن چیزهای مختلف کیف میکردی...
مادرجون پوشکتو برداشت و یه دوساعتی آزاد بودی و همش سرپات میکرد...شما هم زیاد عادت نداشتی اما خوب و موفقیت آمیز بود...هرچند آخرش رو کت دایی جون نم دادی...طفلک با اینکه حساسه چیزی نگفت...من هم تا برگشتم و مسوولیتت افتاد به من، دوباره بستمت..
بابایی هم که همش خونه مامان بزرگ خوابه و امروز هم نیومد تا به کارهای ماشین برسه...ما هم عصری رفتیم خونه فاطمه کوچولو که سیده...اونجا کلی باهاش خوش گذروندی...
هر دوتون دوست نداشتید عکس بندازین..من هم مجبورم دوتا عکس اتون بذارم تا تو هر کدومش یکیتون سرتون بالا باشه..
شب هم خونه سحر و سنا رفتیم...آخه دلم واسشون تنگ شده بود...
اونجا هم با چرتکه سحر، که واسش کادو خریده بودم کلی بازی کردی..
وایت بردی رو که خاله جون واسه تولدت خریده بود پیشاپیش تحویل گرفتی و شب هم باهاش خوابیدی...هر چند ماژیکشو داغون کردی...