محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/آبان/90

امروز دیگه باید برگردیم خونه. صبح زود با خاله جون یه جمعه بازاری رفتیم و برات صندلی توالت خریدم..خوشت اومد و من امیدوارم به کار بیاد... و بابایی اومد و ساعت یازده بود که از خونه مادر جون راه افتادیم.. ازونجایی که جاده ناباورانه خلوت بود 2:30به تهران رسیدیم و شما همش خواب بودی منم چون آفتاب مستقیم تو صورتم بود حال خوشی نداشتم...هنوز نتونستم بهد اینهمه سال پیچ و خمهای هراز رو برای خودم آسون کنم و همش تو جاده تا حد مرگ میرم..خدا سلامتی بده به بابایی که ما رو راحت میاره...یاد مسافرت هفته قبل و ماشین مردم میفتم بدنم ریس میشه... قبل اینکه خونه بیایم مستقیم بردیمت درمانگاه انصاری تا سرفه هات ریشه کن بشه...بازم زمستون و سرفه های لاعلاج....
28 آبان 1390

25/آبان/90

امروز یه روز کاریه اما من و بابایی مرخصی گرفتیم و شمال هستیم...شما هم که طبق عادت کله صبح بیداری..اینجا هم همه صبح زود بیدار میشن و میرن سراغ کارهاشون... من هم بعد یه چرت جانانه، باید میرفتم آرایشگاه و شما با مادرجون خونه تنها بودی ...البته همش تو مغازه بودی و کلی با خوردن چیزهای مختلف کیف میکردی...   مادرجون پوشکتو برداشت و یه دوساعتی آزاد بودی و همش سرپات میکرد...شما هم زیاد عادت نداشتی اما خوب و موفقیت آمیز بود...هرچند آخرش رو کت دایی جون نم دادی...طفلک با اینکه حساسه چیزی نگفت...من هم تا برگشتم و مسوولیتت افتاد به من، دوباره بستمت.. بابایی هم که همش خونه مامان بزرگ خوابه و امروز هم نیومد تا به کارهای ماشین ب...
28 آبان 1390

22/ آبان/90

روز دخملم بخیر. من که دیشب زود خوابیدم خدا رو شکر خیلی سرحالم.... و واقعا به ناراحتیهای دیروزم میخندیدم...فکر نمیکردم اینقدر نبودن بابایی اذیتم کنه و در نبودش به همه چی گیر بدم و حتی عین کوچولو ها برای بابا و مامانم هم گریه کنم...در عین حال خودمو زدم به خواب تا زیاد متوجه نشه که چقدر دلم براش تنگ شده و تو این شرایط شما رو هم ناراحت کنم..از همینجا ازت معذرت میخوام نانازم که گاهی نا راحتی ما آدم بزرگها شما رو دلگیر میکنه..دیگه سعی میکنم مامان مقاوم و خوبی برات باشم... صبح هم دوباره با همکارم اومدیم.... تا پیاده شدیم پرنیا رو تو ماشینشون دیدیم.. بابایی هنوز کارهای ماشینش مونده و امروز دیگه مجبوره لاستیک نو براش بخره آخه م...
23 آبان 1390

18/ آبان/ 90

صبح به همکارام زنگ زدم و گفتن ما نمیریم سر کار...از شدت برف ولنجک... اما من با همه سختیش ساعت ٦ صبح شما رو آماده کردم و رفتیم...سوز و برف بیداد میکرد. از بس زود راه افتاده بودم ٦:٢٠ رسیدم دانشگاه و دیدم درش بسته است و نگهبان گفت دانشگاه تعطیله... نمیدونین چی شدم...اما خبر خوبی بود برگشتم خونه و تصمیم گرفتم بی خیال کلاس فردا بریم شمال. با بابلسیر... با ٣٠ هزار تومن کرایه، خیلی راحت اومدیم...وجاده هم خیلی خوب و بود فقط برف اطراف جاده نشسته بود... ظهر دایی جون اومد دنبالمون و نهار اونجا موندیم...خیلی عجله داشتیم که بریم خونه مادرجون تا خستگیهامونو در کنیم و از طرفی همه منتظر ما بودن...مخصوصا سنا توچولو... ...
22 آبان 1390

21/ آبان/ 90

امروز صبح اولین تجربه ای بود که شما رو با سرویس آوردم مهد و شاید چون عادت نداشتم خیلی سخت بود...تا دم ایستگاه سرویس که خواب بودی و با اون همه لباسی که پوشوندمت و وسایل خودم و شما و دست راست چلاخ خیلی سختم شد... توی دانشگاه با اون همه شیب و پیاده روی دیگه نگو...اما مش یاد دوستات و ماماناشون میفتادم که ماشین ندارن خودمو دلداری میدادم و به خودم هم قول داده بودم که تو هر شرایطی محکم باشم... هر چند وقتی خواستم سفارش دلتنگیتو از شمال و کساییکه دوسشون داشتی به سهیلا جون بکنم، اشکم درومد و تا دم پژوهشکده نتونستم خودمو کنترل کنم...با مامان محیا عظیمی اومد بالا و دلم اصلا نمیخواست ازت دور بشم...آخه این چند روز خیلی بهت عادت کردم... ...
22 آبان 1390

20/آبان/90

صبح جمعه با همکاری که کردی 8 از خواب بیدار شدیم..( نه کله سحر)..آخه نصفه های شب چندین بار بیدار شدی..چون جات عوض شده بود راحت نبودی...  اما من همچنان خوابم میومد...با خاله جون سمانه تصمیم گرفتیم بریم جمعه بازار یه دوری بزنیم...شما پیش خاله جون وحیده موندی و کلی اذیتش کردی و کلی براشون زبون ریختی و اونا هم حال میکردن... خاله جون عسل رفته بود مراسم بابای عاطفه ( عروس خاله) اما من نرفتم. اصلا حوصله ام به عزاداری نمیکشید...واسه اینکه عاطفه جون ناراحت نشه دیروز یه سری بهش زدم... مهرناز اومد خونه مادر جون و کمی تو حیاط با هم بازی کردین...  اونقدر قشنگ میگفتی اسکوتر که آدم دلش ضعف میکرد: ق...
21 آبان 1390

19/آبان / 90

امروز پنجشنبه است و ما از دیروز اومدیم خونه مادرجون.. الان فقط سحری اینجاست و شما باهاش بازی میکنی و مهرناز بی معرفت با خاله جون وحیده رفتن اردو.. اولش که مادرجون یه پارچه پهن کرد تا سحر تکالیفشو انجام بده و شما هم نقاشی بکشی... دایی جون وحید هم میومد اذیتتون میکرد و حال میکرد:   بعدش هم سحر موهاتو شونه کرد و خوشگلت کرد تا مثلا برین جشن تولد: زنگ زدم به زندایی تا سنا رو بیاره اینجا...آخه خیلی ناز و کوچولو و خوردنیه... اینجا بود که تا دیدی مهرناز اومد، بچه رو عین عروسک پرت کردی و دویدی طرفش...خوبه کنارت بودم و بچه رو بموقع گرفتم... عصری هم دیگه ه...
21 آبان 1390