27/آبان/90
امروز دیگه باید برگردیم خونه. صبح زود با خاله جون یه جمعه بازاری رفتیم و برات صندلی توالت خریدم..خوشت اومد و من امیدوارم به کار بیاد... و بابایی اومد و ساعت یازده بود که از خونه مادر جون راه افتادیم.. ازونجایی که جاده ناباورانه خلوت بود 2:30به تهران رسیدیم و شما همش خواب بودی منم چون آفتاب مستقیم تو صورتم بود حال خوشی نداشتم...هنوز نتونستم بهد اینهمه سال پیچ و خمهای هراز رو برای خودم آسون کنم و همش تو جاده تا حد مرگ میرم..خدا سلامتی بده به بابایی که ما رو راحت میاره...یاد مسافرت هفته قبل و ماشین مردم میفتم بدنم ریس میشه... قبل اینکه خونه بیایم مستقیم بردیمت درمانگاه انصاری تا سرفه هات ریشه کن بشه...بازم زمستون و سرفه های لاعلاج....