19/آبان / 90
امروز پنجشنبه است و ما از دیروز اومدیم خونه مادرجون.. الان فقط سحری اینجاست و شما باهاش بازی میکنی و مهرناز بی معرفت با خاله جون وحیده رفتن اردو.. اولش که مادرجون یه پارچه پهن کرد تا سحر تکالیفشو انجام بده و شما هم نقاشی بکشی... دایی جون وحید هم میومد اذیتتون میکرد و حال میکرد:
بعدش هم سحر موهاتو شونه کرد و خوشگلت کرد تا مثلا برین جشن تولد:
زنگ زدم به زندایی تا سنا رو بیاره اینجا...آخه خیلی ناز و کوچولو و خوردنیه...
اینجا بود که تا دیدی مهرناز اومد، بچه رو عین عروسک پرت کردی و دویدی طرفش...خوبه کنارت بودم و بچه رو بموقع گرفتم...
عصری هم دیگه همه اومدن و من هم به هیچ کدوم از کارام نرسیدم و شرایط آب و هوایی طوری بود که همش تو چرت بودم... هرچند وسط بازی همش دل کوچیکت تنگ میشد و میومدی و منو از خواب بیدار میکردی...
شب هم که همه جمع بودن، یهو من و شما بیهوش شدیم و خوابیدیم...