17/ آبان/ 90
امروز با اینکه اواسط آبانه برف شدیدا شروع شده طوری که ماشین رو وسطهای دانشگاه پارک کردم و نشد تا دم درش بیام...
ساعت 6 و بیست دقیقه راه افتادیم و 8 رسیدیم...
اینجا زمستوناش طاقت فرساست و من نمیدونم الان که پاییزه و راهها صعب العبوره زمستون چیکار کنیم...لباسهای زمستونیتو تنت کردم و چون نو بودن اولش بسختی قبولشون کردی اما بعدش خوشت اومد!!!
با چه مکافاتی ماشینم و پایین پارک کردم و پیاده تا دم پژوهشکده اومدم...
اما خوشحالم شما جات گرم و نرمه..
بسختی ماشینو تا دم مهد آوردم پایین. بسختی بغلت کردمو آوردمت دم ماشین:
بعدش رفتیم پمپ بنزین تا باک روپر کنیم که اگه تو خیابون موندیم سردمون نشه...٢ ساعت تو راه بودیم. شما به برف میگفتی مانی بارون عروس شده...
دوستم خاله نرگس برات یه عروسک بافته اما نمیدونم چرا زیاد خوشت نیومد:
غصه فردا رو داشتم که چطور بریم دانشگاه...