16/آبان/90 روز عيد قربان
صبح سعي كردم دير بيدار بشيم....تا عيد كم رنگ و رو تر بشه..باز هم تلفنها و دلداري دادن ها...آخه خيلي تنهايي حس بديه...
محياكل خونه راه ميره و مسواك ميكنه...من هم واسه اينكه زمان بيشتري وقف مسواك زدن كنم همين كار و ميكنم:
محيا در حال خوردن صبحونه:
بالاخره گذشت و الان كه مينويسم شما خوابيدي و بيدار كه شدي ميبرمت بيرون كمي دور بزني...
آنا جون هم كه نيست آدم دلش بيشتر ميگيره...اگه بود كمي با هم بازي ميكردي چون خيلي دوسش داري...بيرون هم خيلي سرده و نميتونم زياد بگردونمت...
خیلی بیرون سرد بود برای اینکه بهت بگم دربست در خدمتتم ازت پرسیدم مامانی دوست داری کجا بریم؟دوست داری چی برات بخرم؟؟؟ گفتی بریم خونه مادرجون...و من اشک تو چشام حلقه بست...ولی ایکاش میرفتیم...
کمی با هم بازی کردیم و رقصیدی:
هی میگفتی مانی عکس بگیر و خودت هم مثلا چند تا عکس ازم گرفتی و من هم هی ژست میگرفتم...
شام خوب درست کردم و خوردیم و کلی بچه داری کردی
و بعدش با هزار مکافات ساعت ١١ خوابیدی