محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

14/آبان/90

1390/8/18 20:54
نویسنده : مامان مریم
705 بازدید
اشتراک گذاری

ازونجاییکه با ناراحتیهای بابایی و بی حوصلگیش آخر هفته خوبی رو نداشتیم، شروع هفته خوشحالم کرد...تو مسیر همش دعا میکردم و آرزو...ایشاله هفته خوبی رو شروع کرده باشی گلم...

خیلی دوست دارم مرخصی حسابی بگیرم و اینهفته بریم شمال...تا ببینیم کارها چطور پیش میره...آخه کلاس آخر هفته رو چکار کنم؟؟؟

شما هم که کاملا خواب بودی...

ملوسک من

دخترنازم خوابه

دوستت دارم عشق کوچیک من!!!امروز خیلی خیلی دلم برات تنگ شد طوریکه چند بار بغض و گریه کردم...اما چون همکارم نبود نیومدم بهت سر بزنم...امیدوارم وقتی بهت رسیدم خوب خوابیده و خوش اخلاق باشی تا برام بخندی و مانی غمهاشو فراموش کنه...

با کلی عشق اومدم دنبالت..خیلی شاد بودی کلی هم خاله ها میگفتن چه کلاه و پالتوی خوشگلی...مامانی فدات بشه نازنینم..

نزدیک خونه رفتیم سوپر و میوه فروشی کمی خرید کردیم و برات موز خریدم...چون بچه خوبی بودی جلو نشوندمت

موقع آشپزی اومدی نشستی رو صندلی و گفتی نِشیدَم!! من قربون اشتباه گفتنت برم...اصلا اینجوری بیشتر دوست دارم...

بعد گفتم محیا بیا چیپس بخوریم و سریع گفتی ماست بیار...فدات بشم که یکبار اینکارو قبلا کردم فهمیدی چقدر خوشمزه است...

بعدش هم من پاکنویسهامو میکردم و شما خاله یاسی دیدی..موقع نماز آویزونم شدی و از سجده که سوارم بشی خیلی خوشت میومد و میگفتی مانی لالا کن ( بجای سجده) منم سر نماز خنده ام گرفت.. 

تا بابایی بیاد کلی گریه کردی و بهونشو گرفتی...مسابقه خوانندگی tvp1 رو با هم نگاه میکردیم...به همه میگفتی نخون بلد نیستی...محیا بخونه....من از حرفت خنده ام میگرفت..اینو تو ماشین به من هم میگی...خاله فرزانه از کیش زنگ زد و کلا تلفن زیاد داشتم و شما خسته شدی و گریه کردی و بزور خوابیدی. آخه نمیذاری برقها رو خاموش کنم میگی همش روشن باشن...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان هستی
14 آبان 90 12:12
خودش کوچیکه اما عشقش خیلی وسعت داره
مامان زهرا نازنازی
14 آبان 90 12:14
مامان سانای
14 آبان 90 14:52
زندگی سخت شده باید تحمل کرد


آره عزیزم