12/آبان/90
امروز صبح تو دانشگاه کلاس داشتم و ازونجایی که 5 شنبه ها مهد تعطیله با قرار قبلی قرار بود پیش بابایی بمونی...اما صبح با من بیدار شدی و منم برات یه فیلم گذاشتم. اما موقع رفتنم کلی گریه کردی...
تو کلاس همش دلم پیشت بود آخه بابایی هنوز نخواسته که یاد بگیره چطور سرگرمت کنه...به هرکی جز اون بسپارمت میتونه واسه چند ساعت نگهت داره..اما اون از ترس زیاد مسوولیتش یادش میره که باید چکار کنه و دست و پاشو گم میکنه...این هم از شانس من...
ساعت ده بود که دیگه قاط زد و زنگ زد و اس ام اس که داره میبردت خونه دختر عمه... وووواااای الان چی میخواد برات بپوشه؟؟؟ جای چند تا لباس رو بهش آدرس دادم اما بدون کلاه و موهای شونه نشده و صورت نشسته، بردت...کاش حوصله میکردم و عکسی ازت میگرفتم..
با چه سرعتی اومدم اونجا دنبالتون...بعد بابایی رفت بالا و من و شما رفتیم در خونه تا برای شما و شهریار پوشک بخرم..آخه خاله ندا میگفت سمت خونشون evy baby قحطی شده...پوشک شما رو عوض کردم و جنس دیگه خریدم...آخه خیلی زود پس میدادی..آخه دیگه بزرگ شد ی مامانی و باید هرچه زودتر بگیرمت از پوشک...
بسختی بردمت بالا و کل راه پله رو جیغ میکشیدی... بابایی هم عصبانی شد و دعوات کرد و کلی گریه کردی...
و تا شب من ناراحت بودم و عصری تصمیم گرفتم بریم یه سر خونه خاله ندا تا هم پوشک شهریارو بدیم و هم حال و هوامون عوض بشه
بابایی هم گفت که زنگ بزنم دایی جون تا بیاد خونمون و کمی با هم سر مشکلش صحبت کنن و راه حلی پیدا کنن...درست حدس زدم ...مشکل بابایی مساول مربوط به خونواده اش و مشکلات داداش کوچیکش بوده و اونم چون خودشو مسوولشون میدونه کلی با مشکلاتشون غصه دار میشه...
شب کلی دایی جون باهاش حرف زد و من و زندایی هم اون طرف و شما هم با دایی جون عباس بازی میکردی و تا ٦ صبح بیدار بودیم و شما دم صبح وقت گیر آوردی و cd گذاشتم و میدیدی...